کتاب باز

دانلود کتابهای الکترونیکی شاید در آینده ...

کتاب باز

دانلود کتابهای الکترونیکی شاید در آینده ...

وکالت زوجه در طلاق و تفویض حق طلاق به او

وکالت زوجه در طلاق و تفویض حق طلاق به او
نوشته : دکتر سید حسین صفائی
استاد دانشکده حقوق دانشگاه تهران

مقدمه:
یکی از موضوعات مهم ومورد ابتلا که در فقه اسلامی و حقوق مدنی مورد بحث و بررسی واقع شده وکالت زوجه در طلاق است. ممکن است ضمن عقد نکاح یا عقد لازم دیگر یا به صورت قراردادی مستقل شوهر به زن وکالت دهد که از طرف او خود را مطلقه سازد . زوجه برای اینکه به آسانی بتواند خود را از قید یک ازدواج نامناسب رهایی بخشد، می تواند از طریق شرط ضمن عقد نکاح چنین اختیاری را برای خود تحصیل کند. در این صورت وکالت زن، مادام که ازدواج منحل نشده باقی خواهد ماند. واز انجا که عقد وکالت در اینجا تابع عقد لازم (ازدواج) شده موکل حق عزل وکیل را نخواهد داشت . این راه حل که در حقوق اسلام و ایران به سود زن پذیرفته شده در واقع، اختیار مطلق مرد در امر طلاق را تا حدودی تعدیل می کند.
قبل از بحث تفصیلی از این موضوع بجاست مقدمتا از وکالت در طلاق به طور مطلق به اختصار سخن می گوییم. قول مشهور فقهای امامیه این است که وکالت در طلاق جایز است، اعم از اینکه موکل در مجلس طلاق(یا در بلد) حاضر یا غایب باشد. در تائید این نظر به اطلاق پاره ای روایات واخبار از جمله صحیحه سعیدالاعراج استناد شده و نیز استدلال شده است به اینکه طلاق یک فعل نیابت است و به اصطلاح امروز یک امر کاملا شخصی نیست که مباشرت در آن لازم باشد و به همین دلیل به اجماع می تواند برای طلاق وکیل بگیرد و تفاوتی بین حاضر وغایب از این لحاظ نیست.
شیخ طوسی و پیروانش برانند که توکیل حاضر حاضر در طلاق جایز نیست و در این باره به رواین زراره از حضرت صادق (ع) استناد کرده اند که فرمود: لا یجوز الوکاله فی الطلاق (وکالت در طلاق جایز نیست). شیخ برای جمع بین این روایت و روایات دیگری که بر صحت وکالت در طلاق دلالت دارند روایت مزبور را حمل بر حاضر کرده است.
در رد این استدلال گفته اند: سند این روایت ضعیف است و از این رو نمی تواند معارض صحیحه سعیدالاعراج باشد و آن را تخصیص دهد.
بنابر قول شیخ طوسی غیبت با دوری زوج از بلد تحقق می یابد معهذا صاحب مسالک گفته است : بنابر قول شیخ غیبت با مفارقت از مجلس طلاق تحقق می یابد اگر چه زوج در بلد باشد. لیکن آنچه از عبارت شیخ بر می آید این است که غیبت از بلد مجوز وکالت در طلاق است نه دوری از مجلس عقد.
قانون مدنی از قول مشهور فقهای امامیه پیروی کرده می گوید: ممکن است صیغه طلاق را به توسط وکیل اجرا نمود(ماده1138) . مزیت این راه حل آن است که اگر شوهر غایب باشد یا حاضر بوده وعربی نداند و بکار بردن صیغه عربی را در طلاق چنامچه اکثر فقهای امامیه گفته اند، لازم بدانیم یا در این باره از نظر شرعی احتیاط کنیم می توان برای اجرای صیغه طلاق چنانکه معمول است ، از وکیل استفاده کرد.
پس از مقدمه فوق، اینک وکالت زوجه در طلاق را مورد بررسی قرار می دهیم. در این باب نخست از فقه اسلامی (خاصه وعامه) و سپس از قانون مدنی که مبتنی بر فقه است سخن می گوییم (بخش اول). چون در فقه اسلامی علاوه بر توکیل زن در طلاق تفویض طلاق به او یا تخبیر نیز مطرح است، بخش دوم مقاله را به تفویض طلاق به زوجه اختصاص می دهیم.

فصل اول:وکالت زوجه در طلاق
الف-فقه اسلامی
در این باب نخست فقه امامیه و سپس فقه عامه را مورد بحث قرار می دهیم.
1-فقه امامیه-در فقه امامیه در خصوص وکالت زوجه در طلاق سه قول دیده می شود: جواز، عدم جوازو توقف.
اول -جواز-قول مشهور فقهای امامیه این است که وکالت زوجه در طلاق جایز است زیرا:
-اولا طلاق فعلی قابل نیابت است واز اعمالی نیست که مباشرت شخص در آن لازم باشد.
-ثانیا زن از لحاظ حقوقی کانل است و می تواند وکیل باشد(چه از جانب شوهر وچه از جانب شخص دیگر) همانطور که می تواند سایر اعمال حقوقی را انجام دهد و تفاوتی بین زن و اشخاص دیگر در مورد وکالت نیست.
-ثالثا ادله ای که بر جواز وکالت در طلاق به طور اطلاق دلالت دارند شامل زوجه هم می شوند.
-رابعا بعضی از فقها برای جواز توکیل زن در طلاق به تخبیر پیامبر زنان خود را در مورد طلاق استدلال کرده اند: از حضرت باقر (ع) روایت شده است که بعضی از زنان پیامبر هم می گفتند : محمد تصور می کند که اگر ما را طلاق دهد شوهری مناسب از قوم ما برای ما پیدا نمی شود . این سخن خدای عزوجل را ناخوش آ,د و آیه تخیی را نازل فرمود: یا ایها النبی قل لازواجک ان کنتن تردن الحیوه الدنیا و زینتها فتعالین امتعکن و اسرحکن سراجا جمیلا و ان کنتن تردن الله و رسوله والدار الاخره فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما(احزاب 29-28) یعنی ای پیامبر به زنانت بگو که اگر زندگی دنیا و زینت آن را می خواهید پس بیائید که شما را بهره مند سازم (مهرتان را بپردازم)و به خوبی طلاقتان دهم.و اگر خدا ورسول او وزندگی آخرت را طالبید پس خدا برای نیکوکاران شما اجری عظیم آماده کرده است. پس از نزول آیه زنان پیامبر (ص ) او را اختیار کردند و به زندگی با پیامبر (ص ) ادامه دادند.
از تخییر نبی (ص ) که در این دو آیه آمده است برخی به جواز توکیل زوجه در طلاق استدلال کرده اند لیکن خالی از اشکال نیست زیرا:
اولا ممکن است مقصود این باشد که هر یک از زنان پیامبر (ص ) که طلاق را اختیار کنند پیامبر (ص ) او را طلاق دهد نه اینکه آن زن اختیار در اجرای صیغه طلاق داشته باشد.
ثانیا بر فرض اینکه مراد دادن اختیار طلاق به زن باشد این امر چنانکه در پاره ای روایات آمده است از خصائص نبی (ص ) بوده است و نمی توان آن را به اشخاص دیگر تعمیم داد.
دوم- عدم جواز- قول دیگر از شیخ طوسی است که عدم جواز را به دلائل زیر پذیرفته است:
زن که قابل است نمی تواند فاعل باشد . رد این استدلال بدین گونه است که مغایرت اعتباری بین فاعل و قابل کافی است. در اینجا زن به اعتبار و حیثیت وکالت از شوهر فاعل طلاق است وبه اعتبار و حیثیتی دیگر قابل . مغایرت اعتباری در عقود که مرکب از ایجاب و قبول است کافی است چه رسد به ایقاعات مانند طلاق که یک عمل حقوقی یک جانبه است.
- ظاهر قول پیامبر (ص ) . الطلاق بید من اخذ بالساق (طلاق به دست شوهر است) اقتضا می کند که توکیل در طلاق مطلقا صحیح نباشد . لیکن وکالت غیر زوجه به دلیلی بیرون از این نص از آن خارج شده است. پس وکالت زن بر اصل منع باقی است.
ضعف این استدلال آشکار است زیرا حدیث بر فرض صحت مفید حصر نیست و بودن اختیار طلاق در دست مرد با تعیین وکیل از جانب او منافات ندارد زیرا وکیل از جانب موکل طلاق می دهد و عمل وکیل به منزله عمل موکل است . وبر فرض اینکه حدیث مفید حصر باشد ادله ای که وکلای غیر زن را از آن خارج می کند (و صحت وکالت آنان را اقتضا می نماید)
شامل وکالت زن نیز می گردد.
سوم-توقف – برخی از فقها که نتوانسته اند یکی از دو قول مذکور را بر دیگری ترجیح دهند قائل به توقف شده اند . صاحب حدائق از این دسته است.
2- فقه عامه- آنچه تاکنون گفتیم مربوط به فقه امامیه بود. اما در فقه عامه جمهور فقها توکیل در طلاق را اعم از اینکه وکیل زوجه یا شخص دیگری باشد صحیح دانسته اند . در عین حال فقهای حنفی برآنند که اگر شوهر به زن در طلاق وکالت دهد این توکیل در واقع تفویض است. تفاوت اساسی بین توکیل و تفویض چنانکه در بخش دوم خواهیم دید آن است که در توکیل نایب (وکیل) اراده موکل را اعلام می کند و تابع نظر موکل است در حالی که در تفویض شخصی که طلاق به او تفویض شده مطابق اراده خود عمل و تابع اراده و خواست شوهر نیست.
ظاهریه بر خلاف اکثر فقهای عامه بر آنند که توکیل در طلاق جائز نیست زیرا طلاق عملی شخصی است که اختیار آن به دست شوهر است و نیابت شخصی از دیگری در انجام دادن عملی منوط به حکم شرع است و در کتاب و سنت جواز توکیل غیر (اعم از زوجه و شخص دیگر ) در طلاق نیامده است به همین دلائل ظاهریه بر خلاف سایر فقهای عامه تفویض طلاق را نیز مجاز نمی دانند.
رد این استدلال با توجه به عدم مخالفت توکیل با کتاب و سنت و روایاتی که بر جواز وکالت در طلاق عموما و جواز وکالت زوجه در آن خصوصا دلالت دارند آسان است.
در قوانین کشورهای عربی به تبعیت از جمهورفقهای اسلامی توکیل زوجه در طلاق معتبر شناخته شده است.
ب قانون مدنی
قانون مدنی ایران در مورد وکالت زن در طلاق از قول مشهور فقهای امامیه پیروی کرده است. در قانون مدنی دو ماده راجع به وکالت در طلاق دیده می شود یکی ماده 1138 ک هوکالت در طلاق را به طور اطلاق تجویز می کند وبه وکالت زوجه اختصاص ندارد و دیگر ماده 1119 که مربوط به توکیل زن در طلاق از طریق شرط ضمن عقد است . این ماده که مصوب سال 1313 می باشد چنین مقرر می دارد طرفین عقد ازدواج می توانند هر شرطی که مخالف با مقتضای عقد مزبور نباشد در ضمن عقد ازدواج یا عقد لازم دیگر بنمایند مثل اینکه شرط شود هر گاه شوهر زن دیگر بگیرد یا در مدت معینی غایب شود و یا ترک انفاق نماید یا برعلیه حیات زن سوء قصد کند یا سوء رفتاری نماید که زندگی آنها با یکدیگر غیر قابل تحمل شود زن وکیل و وکیل در توکیل باشد که پس از اثبات تحقق شرط در محکمه و صدور حکم نهائی خود را مطلقه سازد قبل از قانون مدنی نیز ماده 4 قانون ازدواج مصوب 1310 که صریحا نسخ نشده و تا حدی که با قانون مدنی و دیگر قوانین جدید متعارض نباشد به قوت و اعتبار خود باقی است به این مساءله توجه کرده و چنین مقرر داشتهاست:
طرفین عقد ازدواج می توانند هر شرطی را که مخالف با مقتضای عقد مزبور نباشد در ضمن عقد ازدواج یا عقد لازم دیگر بنمایند مثل اینکه شرط شود هر گاه شوهر در مدت معینی غایب شده یا ترک انفاق نموده یا برعلیه حیات زن سوء قصد کرده یا سوء رفتاری نماید که زنگانی زناشوئی غیر قابل تحمل شود زن وکیل و وکیل در توکیل باشد که پس از اثبات تحقق شرط در محکمه و صدور حکم قطعی خود را به طلاق بائن مطلقه سازد.
تبصره – در مورد این ماده محاکمه بین زن وشوهر در محکمه ابتدائی مطابق اصول محاکمات حقوقی بعمل خواهد آمد . حکم بدایت قابل استیناف و تمیز است. مدت مرور زمان 6 ماه از وقوع امری است که حق استفاده از شر را می دهد.
چنانکه ملاحظه می شود عبارات ماده 1119 قانون مدنی در واقع تکرار ماده 4 قانون ازدواج با پاره ای اصلاحات است. در مقایسه بین این دو ماده و برای روشن شدن مطلب ذکر نکاتی به شرح زیر لازم بنظر می رسد:
1- در ماده 1119 قانون مدنی جمله شوهر زن دیگر بگیرد اضافه شده و بدین طریق تصریح گردیده است که زن می تواند ضمن عقدنکاح یا عقد لازم دیگر که با شوهر منعقد می کند شرط نماید که اگر شوهر زن دیگری بگیرد، زن وکالت در طلاق داشته باشد این مثال در ماده 4 قانون ازدواج دیده نمی شود هر چند که قبول آن با توجه به عموم ماده و اینکه مواردی که ذکر شده تمثیلی است، نه حصری و براساس فقه اسلامی قبل از قانون مدنی هم اشکالی نداشته است.
2-در ماده 1119 قانون مدنی به جای حکم قطعی مذکور در ماده 4قانون ازدواج اصطلاح حکم نهایی بکاررفته است، تا روشن شود که زن فقط پس از طی همه مراحل قانونی و تایید حکم به وسیله دیوان عالی کشور یا عدم استفاده از حق فرجام خواهی در مدت مقرر می تواند خود را به وکالت از شوهر مطلقه نماید. حکم قطعی در اصطلاح حقوقی به حکمی گفته می شود که مراحل رسیدگی ماهوی آن پایان یافته، هر چند که تقاضای رسیدگی فرجامی نسبت به آن شده باشد. بنابراین فرجام خواهی مانع قطعی بودن حکم نیست و پس از طی مرحله فرجامی حکم به صورت نهایی در می آید. در قانون ازدواج بر خلاف قانون مدنی ، اصطلاح حکم قطعی بکاررفته است. معهذا با توجه به تبصره ماده4 قانون ازدواج که حکم را قابل استیناف و تمیز دانسته و اینکه در صورت وقوع طلاق قبل از حکم فرجامی نقض حکم نمی تواند موجب بطلان طلاق باشد و وضع را به صورت اولیه باز گرداند و در این شرایط درست نیست که زن بتواند به محض قطعیت حکم وقبل از رسیدگی و صدور حکم فرجامی خود را مطلقه سازد، لذا می توان گفت مقصود از حکم قطعی در ماده 4 قانون ازدواج همان حکم نهایی بوده است و از این لحاظ تفاوتی بین دو قانون نیست.
3-تبصره ماده 4قانون ازدواج در قانون مدنی آورده نشده شاید از آنرو که بنای قانون مدنی بر ذکر قواعد ماهوی بوده نه قواعد شکلی ، نظیر آنچه در تبصره مذکور آمده است. حال ببینیم آیا حکمی که دادگاه در زمان ما به استناد ماده 1119 قانون مدنی صادر می کند قابل استیناف و تمیز است یا نه و آیا قاعده راجع به مرور زمان که در جمله آخر تبصره ماده 4 قانون ازدواج ذکر شده امروز به قوت و اعتبار خود باقی است یا نه.
در مورد سوال اول می توان گفت: برابر لایحه قانونی دادگاه مدنی خاص مصوب مهر ماه 1358 این قبیل احکام که صدور آنها امروزه در صلاحیت دادگاه مزبور است اصولا قابل تجدید نظر است ولی قابل فرجام نمی باشد . ماده12 قانون مذکور چنین مقرر می دارد: احکام دادگاه در موارد زیر قطعی و در سایر موارد قابل تجدید نظر است.
1-در صورتی که حکم مستند به اقرار باشد. اقرار شفاهی در صورت مجلسید و به امضا مقر می رسد.
2-در صورتی که طرفین دعوی قبل از صدئر حکم از حق در خواست تجدید نظر صرفنظر کرده باشند.
3-حکم مستند به رای یک یا چند داور یا کارشناس که طرفین کتبا رای آنها را قاطع دعوی قرار داده باشند.
4- دعاوی مالی که خواسته دعوی بیش از دویست هزار ریال نباشدو
بند چهارم ماده که مربوط به دعاوی مالی است در مورد دعاوی مستند به ماده 1119 قانون مدنی مصداق پیدا نمی کند. اما اینگونه دعاوی ممکن است مشمول یکی از بندهای 1-2و3 ماده 12 باشد. در این صورت حکم دادکاه برابر قانون قطعی و غیر قابل تجدید نظر است. اما اگر حکم نه مستند به اقرار باشد نه مستند به رای یک یا چند داور یا کارشناس که طرفین رای آنها را قاطع دعوی قرار داده باشند و طرفین هم از حق در خواست تجدید نظر صرفنظر نکرده باشند، برابر قاعده کلی مندرج در صدر ماده 12، قابل تجدید نظر وبه دیگر سخن قابل استیناف است. پس قاعده کلی این است که حکم دادگاه در دعاوی مستند به ماده 1119 قانون مدنی قابل استیناف است جز در موارد سه گانه ای که ماده 12 لایحه قانونی دادگاههای مدنی خاص استثنا کرده است.
باید اضافه کرد که اگر در محلی دادگاه مدنی خاص تشکیل نشده و دعوی مستند به ماده 1119، طبق ماده4 لایحه قانونی مذکور در دادگاه عمومی اقامه شده باشد، رسیدگی یک درجه ای و حکم صادر از این دادگاه غیر قابل پژوهش است(ماده2قانون تشکیل دادگاههای عمومی مصوب مهر ماه 1358).
اما چرا اینگونه احکام غیر قابل فرجامند؟ از آنجا که لایحه قانونی مذکور فقط از تجدید نظر سخن گفته و می توان گفت به طور ضمنی فرجام را نفی کرده است و با توجه به اینکه احکام راجع به دعاوی خانوادگی به موجب قانون حمایت خانواده غیر قابل فرجام بوده و این قاعده تا کنون نسخ نشده است لذا می توان گفت احکامی که به استناد ماده 1119قانون مدنی صادر می شوند، که مربوط به دسته ای از دعاوی خانوادگی هستند غیرقابل فرجامند. بنابراین نظر ، تبصره ماده4 قانون ازدواج در قسمتی که مربوط به قابل تمیز بودن احکام یادشده می باشد منسوخ است.
در مورد سوال دوم که مربوط به مرور زمان است ممکن است گفته شود که قاعده مندرج در جمله اخیر تبصره به قوت و اعتبار خود باقی است زیرا قاعده مزبور با هیچ یک از قوانین بعدی صریحا یا ضمنا نسخ نشده است، این یک قاعده استثنایی است که اصل غیرقابل مرور زمان بودن دعاوی خانوادگی را تخصیص می دهد. پس اگر زن ظرف 6ماه از تاریخ وقوع امری که حق استفاده از شرط وکالت را به او می دهد در دادگاه اقامه دعوی نکند، دیگر دعوای او در دادگاه مسموع نخواهد بود.
لیکن این نظر قابل ایراد است، زیرا دادگاه مدنی خاص نوعی دادگاه شرع است که از مجتهد جامع الشرایط یا منصوب از طرف وی تشکیل شده (ماده1 لایحه قانونی دادگاه مدنی خاص) و ترتیب رسیدگی آن تابع مقررات شرع است و در شرع مرور زمان در این گونه دعاوی مقررنشده است. بنابراین این حمله اخیر تبصره ماده4 قانون ازدواج را باید منسوخ تلقی کرد.
4-در ماده قانون ازدواج گفته شده است که زن به موجب شرط ضمن عقد می تواند خود را به طلاق بائن مطلقه کند ولی در قانون مدنی دو کلمه طلاق بائن حذف شده است شاید بدین جهت که بائن یا رجعی بودن طلاق یک حکم یا قاعده امری است که توافق طرفین در آن موثر نیست. قانون نوع طلاق را از نظر بائن یا رجعی بودن معین می کند، نه اراده طرفین. در باره اینکه چنین طلاقی بائن یا رجعی است بعدا سخن خواهیم گفت.
5-ماده4 قانون ازدواج و ماده 1119 قانون مدنی هر دو از شرط وکالت ضمن عقد نکاح یا عقد لازم دیگر سخن گفته اند . مزیت اینگونه شرط آن است که وکالت را که خود عقدی جایز است تابع غقد لازم قرار می دهد و مادام که عقد لازمی که شرط وکالت ضمن آن شده است باقی است هیچیک از طرفین نمی تواند وکالت را بهم زند و مخصوصا موکل(شوهر) حق عزل وکیل(زن ) را نخواهد داشت. واضح است که طریق توکیل زوجه در طلاق منحصر به مورد مذکور نیست بلکه شوهر می تواند، طبق قواعد عمومی وکالت، به موجب قرارداد مستقلی زن را وکیل خود در طلاق کند، همانطور که می تواند به شخص دیگری در این خصوص وکالت دهد. بدیهی است که در این صورت وکالت عقدی جایز است که هر یک از طرفین حق فسخ آن را دارد. پس شوهر می تواند هر وقت بخواهد وکیل خود را عزل کند مگر اینکه حق عزل وکیل را ضمن عقد لازمی از خود سلب کرده باشد(ماده679 قانون مدنی).
6- در هر دو ماده یاد شده از وکالت زن با حق توکیل سخن به میان آمده است. دادن حق توکیل به زن به موجب شرط ضمن عقد دارای این فایده است که زن می تواند چنانکه معمول است برای اجرای صیغه طلاق به شخصدیگری وکالت دهد. هر گاه زن حق توکیل نداشته باشد و به تعبیر قانون ، وکیل در توکیل نباشد، نمی تواند به دیگری برای این کار وکالت دهد. برابر ماده 672قانون مدنی وکیل در امری نمی تواند برای آن امر به دیگری وکالت دهد مگر اینکه صریحا یا به دلالت قرائن وکیل در توکیل باشد. بنابراین در صورتی که طرفین درباره حق توکیل، فوت کرده باشند، با توجه به اینکه در عرف امروز زنی از شوهر برای طلاق وکالت دارد خود صیغه طلاق را اجرا نمی کند، بلکه برای این امر به شخص دیگری وکالت می دهد می توان گفت قرائن دلالت بر آن دارد که حق توکیل به زن داده شده است. در این خصوص علاوه بر ماده 673قانون مدنی می توان به ماده 225قانون مزبور استناد کرد.
ج- نحوه اعطای وکالت به زوجه
هر گاه ضمن عقد نکاح یا عقد لازم دیگر برای طلاق به طور مطلق به زن وکالت داده شود یعنی وکالت مقید به امری از قبیل ترک انفاق یا غیبت یا سوء قصد به حیات زن نباشد آیا این شرط درست است؟
اگر وکالت عام باشد چنانکه ضمن عقد شرط شود که زن از طرف شوهر وکیل و وکیل در توکیل است که هر وقت خواست خود را مطلقه کند آیا می توان شرط را درست دانست؟
در فقه اسلامی اشکالی در این گونه وکالت نیست زیرا چنانکه گفته شد بنابر اطلاق ادله فرقی بین توکیل زن و غیر او نیست و همانطور که شوهر می تواند به شخص دیگری وکالت مطلق یا عام برای طلاق زوجه خود دهد می تواند زن را وکیل مطلق یا عام در طلاق کند . اینگونه شرط نه خلاف مقتضای ذات عقد است نه نامشروع . پس اشکالی در صحت آن وجود ندارد.
از عموم بند اول ماده 4 قانون ازدواج و ماده 1119 قانون مدنی هم می توان این معنی را استنباط کرد. در بند اول این ماده مقرر شده است که طرفین عقد ازدواج می توانند هر شرطی که مخالف با مقتضای عقد مزبور نباشد در ضمن عقد ازدواج یا عقد لازم دیگر بنمایند… و آنچه پس از این قاعده عام در دو ماده مذکور آمده مثال هائی بیش نیست و منعی برای وکالت عام یا مطلق ایجاد نمی کند.
هر گاه شوهر برای طلاق به زن خود وکالت مطلق یا عام دهد ایا زن باید برای طلاق به دادگاه مدنی خاص رجوع کند یا می تواند بدون مراجعه به دادگاه خود را مطلقه سازد؟
طبق تبصره 2 ماده 3 لایحه قانون دادگاه مدنی خاص در مواردی که بین زوجین راجع به طلاق توافق شده باشد مراجعه به دادگاه لازم نیست . با توجه به این تبصره ممکن است گفته شود : در مسائله مورد نظر مراجعه به دادگاه لازم نیست زیرا در واقع با شرط وکالت مطلق یا عام برای طلاق بین زوجین راجع به طلاق توافق شده است. توافق برای طلاق که در قانون ذکر شده مطلق است و زمان و شکل خاصی ندارد و بکار بردن لفظ خاصی برای آن لازم نیست و توافق به هر شکل و صورتی و در هر زمانی واقع شود مشمول تبصره 2 ماده 3 قانون مذکور خواهد بود.
لیکن این نظر قابل خدشه است زیرا توافق تعبیر دیگری از قرار داد است و قرار داد راجع به طلاق هنگامی تحقق می پذیرد که زن و شوهر اراده خود را برای طلاق با شرایط مقرر برای قرار داد به صورتی اعلام کنند و صرف توکیل زن در طلاق به موجب شرط ضمن عقد برای تحقق این توافق کافی نیست زیرا اینگونه وکالت که به زن اختیار می دهد خود را از طرف شوهر مطلقه کند غیر از اعلام اراده و موافقت در مورد طلاق است . ممکن است زن وکالت در طلاق را برای خود تحصیل کند بدون اینکه در آن هنگام با طلاق موافق باشد و معمولا زن در زمان عقد نکاح قصد طلاق و موافقت با آن را ندارد. پس نمی توان شرط ضمن عقد نکاح را موافقت با طلاق بشمار آورد. توافق برای طلاق هنگامی واقع می شود که زن و شوهر طی قرار داد جداگانه ای اراده خود را در این زمینه اعلام کنند بدون اینکه بین اعلام اراده آنان ( ایجاب و قبول ) فاصله غیر متعارفی وجود داشته باشد . در این صورت نیازی به مراجعه به دادگاه برای طلاق نخواهد بود. اما اگر زن فقط وکالت عام یا مطلق برای طلاق داشته باشد باید طبق تبصره 2 ماده 3 لایحه قانونی دادگاه مدنی خاص برای طلاق به نمایندگی از شوهر به دادگاه رجوع کند و دادگاه پس از ارجاع امر به داوری در صورتی که بین زوجین سازش حاصل نشود اجازه طلاق صادر می کند و زن می تواند با در دست داشتن آن به دفتر خانه طلاق رجوع و خود را بوکالت از شوهر مطلقه نماید.
این راه حل به مصلحت خانواده هم نزدیکتر است چه ممکن است با ارجاع امر به داوری اختلاف بین زوجین فیصله یابد و مساءله طلاق منتفی گردد و بدینسان خانواده باقی بماند.
3- هر گاه زوجه با استفاده از وکالت که به موجب شرط ضمن عقد به او داده شده خود را مطلقه کند آیا این طلاق رجعی یا بائن است؟ به طوریکه از فقه اسلامی و قانون مدنی (ماده 1145 ) بر میآید طلاق جز موارد استثنایی مصرح در قانون رجعی است و چون طلاق زن به وکالت از شوهر از موارد طلاق بائن بشمار نیامده بنابراین اصولا رجعی است مگر اینکه مشمول یکی از موارد مذکور در ماده 1145 قانون مدنی و به عبارت روشن تر طلاق قبل از نزدیکی یا طلاق یائسه یا خلع و مبارات ویا طلاق سوم باشد.
ممکن است گفتهئ شود اگر طلاق مزبور رجعی باشد توکیل زن بی فایده خواهد بود زیرا شوهر می تواند با رجوعخود اثر طلاق را از میان ببرد در حالی که مقصود از این توکیل آن است که زن بتواند خود را از قید زندگی زناشوئی آزاد کند.
در پاسخ می توان گفت که این توکیل حتی در صورتی که طلاق رجعی باشد بی فایده نیست زیرا طلاقی که بدین سان واقع می شود در عدد طلاقها منظور می گردد و هنگامی که عدد طلاق به سه رسید طلاق بائن خواهد بود نه رجعی .
4- سوال دیگری که در اینجا مطرح می شود آن است که اگر ضمن عقد نکاح به زن وکالت در طلاق داده شده باشد و زن با وکالت از شوهر خود را مطلقه کند وسپس شوهر رجوع نماید آیا زن می تواند با استفاده از وکالت مجددا خود را طلاق دهد ؟ به دیگر سخن آیا با یک بار طلاق وکالت زن ارزش خود را از دست می دهد یا نه؟
چون وکالت در فرض ما برای یک بار طلاق نبوده و مطلق است و از سوی دیگر با رجوع شوهر اثر طلاق از میان رفته ازدواج سابق با شرائط آن و بدون نیاز به عقد جدید ادامه می یابد لذا می توان گفت شرط وکالت هم به قوت و اعتبار خود باقی می ماند و زن می تواند مجددا از آن استفاده کند.
هر گاه شوهر به زن بگوید خود را سه طلاقه کن و زن یک بار طلاق دهد آیا طلاق صحیح است یا باطل؟
ممکن است مقصود از سه طلاق با لفظ واحد (یک صیغه ) باشد یا سه طلاق صحیح شرعی با فاصله رجوع بین آنها . برفرض اول ممکن است به وقوع یک طلاق به طور صحیح در صورتی که سه طلاق در یک مجلس و با یک لفظ واقع شود قائل باشیم یا بطلان طلاق را در این صورت بپذیریم . بنابراین مساءله فروض مختلف پیدا می کند که باید آنها را بررسی کرد.
اول – مقصود شوهر سه طلاق با لفظ واحد است. برای پاسخ به اینکه آیا طلاقی که زن داده صحیح است یا نه باید مقدمتا به بحث راجع به سه طلاقه کردن زن در یک مجلس و با یک صیغه اشاره کنیم . فقهای عامه صحت این گونه طلاق را پذیرفته اند . اما بین فقهای امامیه در این باره اختلاف است. بعضی برآنند که اصلا طلاقی در این مورد واقع نمی شود. و برخی براین قولند که یک طلاق صحیحا واقع می شود و این قول مشهور است ودر تائید آن استدلال شده است به اینکه مقتضی برای تحقق یک طلاق وجود دارد و تفسیر طلاق به عدد سه مانع وقوع یک طلاق نخواهد بود و نیز یک طلاق با جمله فلانه طالق تحقق می یابد و کلمه ثلاثا (سه بار) ملغی است زیرا شرط درستی بیش از یک طلاق را که رجوع یا ازدواج مجدد می باشد فاقد است . بعلاوه پاره ای از روایات در این باره مورد استناد واقع شده است.
به هر حال این بحث کلی است و اختصاص به مساءله وکالت ندارد.
در مورد توکیل زن برای سه بار طلاق که مقصود از آن سه طلاق با یک لفظ باشد در صورتی که قائل به بطلان این گونه طلاق به طور کلی باشیم عملی که زن به وکالت از شوهر انجام می دهد (یک طلاق) بدون شبهه باطل خواهد بود زیرا وکالت زن برای طلاق فاسد بوده و او برای طلاق صحیح وکالت نداشته است. لیکن اگر صحت یک طلاق را به پیروی از قول مشهور بپذیریم احتمال می رود طلاقی که به وسیله زن واقع شده صحیح باشد زیرا در این فرض سخن شوهر خودت را سه طلاقه کن به منزله این است که بگوید خود را یک طلاق بده چه از سه طلاق فقط یکی معتبر است و اذن در سه طلاق متضمن اذن در یک طلاق نیز می باشد پس مانعی برای صحت آن نیست . و نیز احتمال می رود که طلاق زن باطل باشد زیرا توکیل برای سه طلاق به طور مجموعی و به عنوان امر واحد بوده و یک طلاق غیر از آن است بعلاوه وکالت تابع غرض موکل است و ممکن است غرض موکل به سه طلاق با یک لفظ تعلق گرفته باشد . بلکه اگر غرض موکل معلوم نباشد باید از مدلول لفظ پیروی و بالنتیجه حکم به بطلان وکالت نماییم . صاحب مسالک و جواهر بحق این قول را اقوی دانسته اند . علاوه بر دلائل مذکور از لحاظ اینکه با قبول آن موارد طلاق محدود تر می شود و این به مصلحت جامعه نزدیکتر است نیز می توان آن را ارجح دانست.
دوم- مقصود شوهر سه طلاق صحیح شرعی است. یعنی سه طلاق که بین آنها رجوع فاصله باشد و در اینجا دو صورت فرض می شود:
-صورت اول اینمه شوهر در رجوع هم صریحا به زن وزکالت داده باشد یا بگوییم: توکیل در طلاق مستلزم توکیل در رجوع است . در این فرض محتمل است که یک طلاق به طور صحیح واقع شود زیرا یک طلاق ضمن مورد وکالت(سه طلاق) آمده است و صحت یک طلاق(طلاق اول)است و نیز حکم به توقف طلاق دمک بر رجوع مستلزم صحت طلاق اول است. و نیز محتمل است طلاق مزبور باطل باشد بدین استدلال که مورد وکالت مجموع سه طلاق است که حاصل نشده و غرض موکل از سه طلاق بینونت تامه بوده که با یک طلاق تحقق نمی یابد. پس یک طلاق مورد وکالت نبوده است . صاحب جواهر در این مساله می گوید: تحقیق صحت است زیرا یک طلاق بعض مورد وکالت است که صحیحا واقع شده و انجام همه مورد وکالت بر وکیل واجب نیست مگر اینکه مراد سه طلاق به هیات اجتماعیه باشد، به نحوی که یک طلاق جزئی از مورد وکالت محسوب گردد. در این صورت صحت آن موکول به اتمام عمل است.
-صورت دوم اینکه شوهر در رجوع صریحا به زن وکالت نداده و توکیل در طلاق را هم مقتضی توکیل در رجوع ندانیم. در این صورت نیز دو احتمال است: یکی آنکه طلاق زن صحیح باشد زیرا مانعی برای آن نیست ومورد وکالت شامل یک طهم می باشد. احتمال دیگر انکه طلاق صحیح نیست زیرا توکیل برای مجموع سه طلاق بوده که واقع نشده است.
احتمال اول با توجه به اینکه عرفا در این گونه موارد امور متعدد(سه طلاق جداگانه) مورد نظر است نه امر واحد مرکب از سه جز و مانعی برای صحت یکی از آن امور نیست اقوی بنظر می رسد. صاحب مسالک نیز آن را احتمالی قوی تلقی کرده است. در واقع در این فرض مقصود شوهر این است که طلاق به وسیله زن واقع شود و رجوع در اختیار خود شوهر باشد. پس اگر شوهر بعد از طلاق رجوع کند زن می تواند با اعمال وکالت خود را مجددا مطلقه نماید. بعد از طلاق دوم نیز اگر شوهر رجوع کند زن می توان با استفاده از وکالت خود را برای بار سوم با رعایت مقررات طلاق دهد.
6-هر گاه شوهر به زن برای یک طلاق وکالت دهد وزن خود را سه طلاقه کند آیا طلاق واقع می شود یا نه؟
در این مساله نیز بین فروض مختلف می توان تفکیک کرد.
اول-زن سه طلاق با یک لفظ واقع ساخته است. در این فرض اگر قائل به بطلان طلاق به طور کلی در مورد سه طلاقه کردن زن با لفظ واحد باشیم طلاق مزبور بدون هیچ گونه شک وشبهه ای باطل خواهد بود و یک طلاق هم واقع نخواهد شد. اما اگر وقوع یک طلاق به طور صحیح را در مورد مذکور بپذیریم در صحت طلاق به وکالت در مساله مورد بحث دو وجه است . صاحب شرایع قول به وقوع یک طلاق را اشبه دانسته است. لیکنصاحب جواهر برآن است که طلاق اصلا باطل است زیرا خارج از مورد وکالت بوده است . چه بسا غرض موکل یک طلاق به طریق مخصوص بوده، نه یک طلاق که در ضمن سه واقع گردد، مگر اینکه قرینه ای وجود داشته باشد که این نوع طلاق را نیز در برگیرد.
دوم- زن سه طلاق متوالی با الفاظ جداگانه واقع ساخته است. در این فرض اشکالی در صحت طلاق اول نیست و دو طلاق دیگر، اعم از اینکه بعد از رجوع از طرف شوهر یا بدون آن واقع شده باشد باطل است زیرا خارج از مورد وکالت بوده است. و بدیهی است که بطلان این دو طلاق موجب بطلان طلاق اول که با شرایط مقرر واقع شده نخواهد بود.
فصل دوم
تفویض طلاق به زوجه
به اعتقاد جمهور فقهای عامه شوهر می تواند اختیار طلاق را به زوجه یا غیر او تفویض کند. برای روشن شدن مفهوم تفویض نخست باید فرق بین تفویض و توکیل را ، بدان گونه که فقهای عامه گفته اند شرح دهیم و سپس تفویض در فقه عامه و بالاخره تفویض در فقه امامیه و قانون مدنی را مورد بحث قرار دهیم.
الف-فرق بین تفویض و توکیل
در فرق بین تفویض وتوکیل در فقه عامه، بویژه فقه حنفیه نکاتی به شرح زیر گفته شده است.
در توکیل، وکیل به ارده موکل عمل می کند لیکن در تفویض مفوض الیه به ارده خود عمل می نماید. به عبارت دیگر تفویض تعلیق امر طلاق به مشیت اجنبی و تملیک طلاق به غیر است.
موکل می تواند وکیل خود را عزل کند چرا که وکالت عقدی جایز است در صورتی که در تفویض طلاق شوهر نمی تواند کسی را که امر طلاق به او تفویض شدهعزل نماید به دیگر سخن تفویض بر خلاف توکیل قابل رجوع نیست. معهذا فقهای شافعی گفته اند: در تفویض مادام که طلاق واقع نشده شوهر حق رجوع از آن را دارد.
اگر وکالت مطلق باشد اعمال آن مقید به وقت خاصی نیست در حالی که اگر تفویض مطلق باشد باید در مجلس تفویض اعمال شود چنانکه اگر طلاق به زن تفویض شده باشد زن باید در همان مجلسی خود را مطلقه کند و گرنه تفویض ارزش خود را از دست خواهد داد.
هر گاه شوهر بعد از تفویض طلاق مجنون شود در تفویض تاثیری نخواهد داشت در حالی که با جنون موکل وکالت منفسخ می شود.
فقهای حنفی گفته اند: در تفویض شرط نیست که مفوض الیه بلغ یا عاقل باشد در صورتی که در وکالت این امور شرط است.
تفویض نیازی به قبول مفوض الیه ندارد لیکن توکیل از انجا که عقد است به قبول وکیل نیاز دارد.
ب-تفویض در فقه امامیه - فقهای امامیه بجای تفویض بیشتر کلمه تخییر را بکار برده و در کتب خود آن را مورد بحث قرار داده اند. در واقع تخییر نوع بارز تفویض و عبارت از این است که شوهر به قصد تفویض طلاق به زوجه او را مخیر کند که نفس خود یا شوهر را اختیار نماید. فقهای امامیه در این مساله اختلاف نظر دارند .گروهی از جمله ابن جنید و ابن ابی عقیل و سید مرتضی (بنابر آنچه در پاره ای کتب از او نقل شده است) بر آنند که هر گاه زن به فوریت بعد از تخییر با اجتماع شرایط طلاق ، نفس خود را اختیار کند جدایی واقع می شود، بی آنکه به صیغه طلاق نیاز باشد و در تایید این نظر به اخبار و روایاتی چند استناد کرده اند از جمله صحیحه حمران از حضرت باقر که فرمود المخیره تبین من ساعتها من غیر طلاق (مخیره به محض اختیار نفس خود از شوهر بدون طلاق جدا می شود).
اما صاحب جواهر می گوید: این قول از اقوال نادره مهجوره است . به هر حال قول مشهور فقهای امامیه بر این است که در صورت تخییر ، طلاق وجدایی واقع نمی شود.
در تایید این قول دلایلی به شرح زیر آورده شده است:
1-اخباری که در تایید وقوع طلاق مورد استناد واقع شده محمول بر تقیه است.
2-صحیحه حمران محمول به سببی غیر از طلاق مانند تدلیس و عیب است و به بیان روشن تر مربوط به موردی است که زن به علتی مانند تدلیس و عیب حق فسخ نکاح را داشته باشد.
3- روایات و اخبار متعدد بر منبع تخییر و تفویض طلاق به زوجه دلالت دارند، از جمله خبر عیسی بن القاسم از ابی عبدالله (ع) : سالته عن رجل خیر امراته فاختارت نفسها بانت منه؟ قال لا انما هذا شی کان لرسول الله (ص) خاصه امر بذلک فعل و لو اخترن انفسهن لطلقهن و هو قول الله تعالی قل لازواجک الی آخره (از ان حضرت پرسیدم مردی زن خود را مخیر کرد وزن نفس خود را اختیار نمود. ایا جدایی حاصل می شود؟ فرمود نه.این کار ویژه رسول خدا بوده، بدان امر شده و آن را انجام داده است . واگر زنان پیامبر(ص) نفس خود را اختیار می کردند پیامبر آنان را طلاقمی داد و این سخن خدای تعالی است: قل لازواجک… تا آخر.
اخبار دیگری هم وارد شده که بر منبع تولیت زنان در طلاق به طور کلی دلالت دارد. هر چند که در آنها سخنی از تخییر به میان نیامده است . از جمله صحیح ابن قیس از ابی جعفر که فرمود: قضی علی(ع) فی رجل تزوج امراه فاصدقها و اشتطت ان بیدها الجماع والطلاق. قال خالفت السنه و ولیت الحق من لیس یاهله. قال و قضی علی(ع) ان علی الرجل النفقه بیده الجماع و الطلاق و ذلک السنه. علی ْ(ع) درباره مردی که با زنی ازدواج کرده و برای او مهر معین نموده وزن شرط کرده بود که نزدیکی و طلاق بدست او باشد به قضاوت نشسته فرمود: باسنت مخالفت کردی وحق را به کسی دادی که مستحق آن نیست. سپس علی(ع) در مقام قضا فرمود نفقه بر عهده مرد و نزدیکی و طلاق بدست اوست و این سنت است.
بنابراین ، تخییر بنابر قول مشهور فقهای امامیه جایز نیست و در صورتی که زن پس از تخییر نفس خود را اختیار کند طلاق واقع نمی شود.
به نظر صاحب جواهر بازگشت این مطلب به عدم صحت طلاق کنایی و طلاق معلق در فقه امامیه است و در اینجا دو احتمال است.
یکی اینکه تخییر از جانب شوهر، خود یک نوع طلاق کنائی باشد که معلق به اختیار زن است . دیگر اینکه سخن زن اخترت نفسی (نفس خود را اختیار کردم) کنایه در طلاق باشد. به هر حال نزد عامه هم طلاق به کنایه و هم طلاق معلق صحیح است ونیز آنان تخییر را صحیح دانسته اند. لیکن نزد فقهای امامیه هر دو نوع طلاق باطل است و بدین جهت تخییر را هم باطل دانسته اند.
نظر صاحب جواهر خالی از اشکالنیست زیرا اختلاف بین عامه وخاصه در مساله تفویض همیشه قابل بازگشت به اختلاف در طلاق کنایی و طلاق معلق نیست. مواردی از تفویض وجود دارد که نمی توان آنها را مشمول یکی از دو نوع طلاق مذکور دانست. چنانکه فقهای عامه گفته اند و در پیش به آن اشاره شد تفویض ممکن است باالفاظی صریح باشد مثل اینکه شوهر به زن بگوید. طلقی نفسک و زن هم صیغه طلاق را بکار برد. در این گونه موارد طلاق نه کنایی است نه معلق ودر عین حال تفویض وجود دارد، پس موضع خلاف را باید روشن کرد. موضع خلاف بین عامه وخاصه، بنابر آنچه از کتب فقهی بر می آید جایی است که شوهر اختیار جدائی را به یکی از دوصورت زیر به زن واگذار کند:
1-زن را مخیر نماید که فراق یا بقا زندگی زناشویی را برگزیند به گونه ای که اختیار فراق از جانب زن بدون اجرای صیغه طلاق موجب انحلال نکاح باشد و زن با بکار تعبیر دیگر جدائی را اختیار کند بی آنکه صیغه طلاق را جاری نماید. در فقه بحث است در اینکه این اختیار فراق نوعی از طلاق است یا سببی مستقل برای انحلال نکاح بشمار می آید.
2-شوهر ولایت خود را در طلاق به زن واگذار نماید به گونه ای که زن در عین حال که صیغه طلاق را بکار می برد اراده خود را اعلام کند، نه اراده شوهر را . به تعبیر دیگر زن به عنوان اصیل خود را طلاق دهد، نه به عنوان نماینده شوهر.
در این دو صورت تفویض بنا بر فقه امامیه باطل است و تفریق بین زوجین حاصل نمی شود. اما اگر مراد از تفویض یا تخییر توکیل زن در طلاق باشد و زن به نمایندگی از شوهر، با شرایط مقرربرای طلاق خود را مطلقه کند، این امر نزد کلیه کسانی که وکالت زوجه را در طلاق جایز می دانند بی اشکال است. جمهور فقهای امامیه هم با این گونه تفویض موافقند.
ج-تفویض در فقه عامه.
جمهور فقهای عامه تفویض طلاق به زوجه را جایز می دانند . حتی فقهای حنفی چنانکه اشاره کردیم توکیل زوجه در طلاق را تفویض بشمار می آورند بدین استدلال که وکیل کاری برای دیگران انجام می دهد ، در حالی که زن خود را مطلقه می کند و کاری به مشیت خود وبرای خود انجام می دهد. بنابراین توکیل اگر چه صریح باشد تفویض محسوب می شود. در مقابل حنابله می گویند: نیابت در طلاق چه به صورت توکیل باشد چه با صیغه تفویض یا تخبیر توکیل بشمار می آید.
جمهور فقهای عامه برای صحت تفویض به دلایل زیر استناد کرده اند:
1-آیه 28و29 از سوره احزاب: یا ایها النبی قل لازواجک ان کنتن تردن الحیوه الدنیا و زینتها فتعالین امتعکن و اسرحکن سراحا جمیلا. وان کنتن تردن الله و رسوله والدار الاخره فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما. به روایت عامه زنان پیامبر (ص) از کمی نفقه به او شکایت بردند و این آیات در باره ایشان نازل شد. جمهور فقهای عامه می گویند: مقصود از اراده دنیا در آیه کریمه اختیار طلاق است وبدین ترتیب پیامبر (ص) امر طلاق را به زنان خود تفویض کرد و آنان را در این کار مخیر نمود که اگر خواستند خود را مطلقه کنند.
2-در صحیح بخاری از عایشه روایت شده است که: پیامبر خدا (ص) ما را مخیر کرد وما خدا ورسول او را اختیار کردیم و پیامبر (ص) آن را بر ما به چیزی نگرفت. ودر روایت دیگری آمده است : پس آن را طلاق بشمار نیاورد. این حدیث بنابر نظر جمهور فقهای عامه دلالت دارد بر اینکه اگر زنان پیامبر (ص) نفس خود را اختیار می کردند طلاق محسوب می شد.
ظاهریه بر خلاف جمهور، تفویض طلاق را منع کرده ودر تفسیر آیه گفته اند: مقصود تخییر زنان پیامبر (ص) بین دنیا وآخرت است نه تخییر بین فراق و بقا و معنی فتعالین امتعکن این است که اگر در زندگانی دنیا را انتخاب کردید پس بیایید که شما را طلاق دهم و بهره مندتان سازم. پس خداوند متعال به نبی خود امر فرموده که هر گاه زنانش دنیا را اختیار کردند آنان را طلاق دهد و این امر مستلزم آن نیست که امر طلاق در اختیار انان باشد.
جمهور در رد نظریه ظاهریه به روایت عایشه استدلال کرده اند که گفته است: پیامبر (ص) به او فرمود: ای عایشه همانا چیزی را به تو یاد آور می شوم که بجاست درباره آن شتاب نکنی و از والدین خود کسب تکلیف نمایی. می گویند کسب تکلیف (استثمار) از پدر ومادر نمی تواند مربوط به اختیار بین دنیا وآخرت باشد بلکه درباره اختیار بین بقا و فراق است.
الفظ تفویض-الفاظ تفویض طلاق به زوجه متعدد است و هر لفظی که دلالت بر تفویض کند برای تحقق آن کافی است. معهذا فقهای عامه مخصوصا سه لفظ را در این باب ذکر کرده اند. طلقی نفسک (خودت را طلاق بده) اختاری نفسک(نفس خود را اختیار کن)و امرک بیدک (کارت بدست خود است). فقهای حنفی بر آنند که صیغه تفویض ممکن است به لفظ صریح باشد مانند جمله اول، که در این صورت مثل خود طلاق نیازی به نیت(قصد) ندارد. و ممکن است به لفظ کنایه باشد، مانندجمله دوم و سوم که در این صورت تحقق تفویض احتیاج به نیت دارد، همانگونه که طلاق با الفاظ کنایه (به اعتقاد حنفیه) به نیت نیاز دارد . بنابراین اگر شوهر به زن بگوید: اختاری نفسک و نیت تفویض کند و زن بگوید: اخترت نفسی (نفس خود را اختیار کردم) و قصد طلاق کند طلاق واقع شده است. لیکن اگر زن کلمه نفسی را نگوید یا بگوید اخترت زوجی (شوهرم را اختیار کردم) یا نیت طلاق نکند طلاق واقع نمی شود.
صیغه تفویض ممکن است مقید به زمان معین باشد، یا عام بوده همه زمانها را در برگیرد یا مطلق باشد، اگر مقید به زمان معین باشد چنانکه شوهر بگوید خود را در این ماه مطلقه کن زن فقط اختیار طلاق در ان مدت را دارد و با انقضا مدت مزبور حق او در طلاق زائل می شود.
هر گاه تفویض عام باشد چنانکه شوهر بگوید هر وقت اراده کردی خود را طلاق بده در این مورد زن حق دارد خود را هر وقت خواست مطلقه کند.
اما اگر عبارت تفویض مطلق باشد چنانکه شوهر بگوید خود را طلاق بده بدون اینکه زمانی تعیین نماید زن فقط می تواند در همان مجلس خود را مطلقه کند و با برخاستن از مجلس تفویض حق او زائل می شود. و اگر از مجلس تفویض غایب باشد فقط در مجلسی که امر تفویض به اطلاع او می رسد حق طلاق دارد.
 
نتیجه
بنابر آنچه گفتیم در فقه اسلامی اعم از عامه و خاصه، توکیل زن در طلاق پذیرفته شده است. قانون مدنی ایران و سایر قوانین کشورهای اسلامی هم در این خصوص از فقه تبعیت کرده اند. قانون مدنی ایران دو ماده به وکالت در طلاق اختصاص داده که یکی (ماده1138) مطلق است و اختصاص به وکالت زن ندارد و دیگر (ماده 1119) خاص توکیل زوجه در طلاق است. مزیت این گونه وکالت آن است که دست یابی به طلاق را برای زن آسان می سازد و اختیار مطلق مرد در طلاق را که در اکثر کشورهای اسلامی کما کان معتبر است تا حدی تعدیل می کند. به هر حال قانون مدنی ایران در این زمینه مبتنی بر فقه امامیه است و در پرتو فقه می توان مفهوم آن را روشن کرد.
اما تفویض طلاق به زوجه در فقه امامیه(قول مشهور) بر خلاف فقه عامه مورد قبول و معتبر نیست . فقهای امامیه آن را با اصول حقوق اسلامی و پاره ای روایات و اخبار ناسازگار می دانند. قانون مدنی سخنی از تفویض نگفته و با توجه به فقه امامیه باید گفت که آن را نپذیرفته است.
اما در پاره ای از قوانین احوال شخصیه کشورهای اسلامی که مبتنی بر فقه عامه است تفویض طلاق به زوجه به عنوان امری مستقل و جدا از توکیل تجویز شده است. ماده88قانون احوال شخصیه سوریه مصوب 1953 می گوید: شوهر می تواند به شخص دیگر برای طلاق وکالت دهد و نیز می تواند طلاق زن را به خود او تفویض نماید. بنابراین در قانون مزبور هم توکیل و هم تفویض به عنوان دو نهاد حقوقی مستقل پذیرفته شده است. لیکن از این ماده چنین بر می آید که تفویض طلاق به زوجه مجاز است، نه به غیر او.
در قوانین احوال شخصیه مراکش وعراق نیز به توکیل و تفویض در طلاق به عنوان دو امر جداگانه اشاره شده است(ماده 44قانون احوال شخصیه مراکش مصوب 1957و ماده 34 قانون احوال شخصیه عراق مصوب 1959).
در قوانین احوال شخصیه مصر نصی در این زمینه دیده نمی شود. ولی از آنجا که در این کشور قواعد فقه حنفی در زمینه احوال شخصیه تا آنجا که بر خلاف نصوص قانونی نباشد، اجرا می شود لذا می توان گفت انچه فقهای حنفی در مورد توکیل و تفویض طلاق گفته اند در این کشور کما کان معتبر است.
در پایان یاد آور می شویم که در حقوق کشورهای غربی از آنجا که طلاق یک امر کاملا شخصی تلقی می شود وانگهی اصولا به حکم دادگاه تحقق می پذیرد مساله وکالت در طلاق مطرح نیست.  منابع: پاورقی:
1-وسائل ، جزء دوم از جلد هفتم چاپ بیروت، باب 39 از ابواب مقدمات طلاق, حدیث1 ، ص333.
2- شیخ محمد حسین نجفی، جواهر الکلام، ج32، ص23.
3-شهید ثانی مسالک الافهام، ج2چاپ سنگی1068، کتاب طلاق ، ارکان طلاق، ص4.
4-شیخ یوسف بحرانی، الحدائق الناصره، ج6. چاپ سنگی 1317 ص290، جواهر ج32، ص24.
5-جواهر، ج32، ص60.
6-شهید ثانی ، مسالک، ج2 ص4،شرح لمعه چاپ جدید زیر نظر سید محمد کلانتر ج6 ص23و24، حدائق ج6 ص290، جواهر ج32 ص24و25.
7- کافی ج6 ص137و138 (به نقل از جواهر ج32 زیرنویس شماره 3 ص70) . از طریق عامه در شان نزول آیه شریفه تخبیر چنین آمده است که روزی زنان پیامبر از کمبود نفقه به او شکایت بردند و آیه شریفه در باره ایشان نازل شد(رجوع شود به: عبدالرحمن الصابونی مدی حریه الزوج فی الطلاق چاپ بیروت 1968ص353).
8-عبدالرحمن الجزیری الفقه علی المذاهب الاربعه ج4 چاپ مصر 1969، ص370 به بعد ، محمد ابوزهره الاحوال الشخصیه چاپ قاهره 1958 ش269 ص378.
9-مدی حریه الزوج فی الطلاق ص354-355-372-373.
10- رجوع شود به ماده 88قانون احوال شخصیه سوریه ماده 44قانون احوال شخصیه مراکش ، ماده 34 قانون احوال شخصیه عراق.
11-رجوع شود به تبصره ماده 22 قانون ثبت اسناد مصوب 1310.
12-رجوع شود به یک فتوای جدید از امام خمینی مندرج در روزنامه انقلاب اسلامی، ش107، مورخ8 آبانماه 1358.
13-رجوع شود به: عبدالرحمن الصابونی مدی حریه الزوج فی الطلاق ص379. مولف درباره تفویض طلاق به زوجه می گوید. فایده این طلاق بجز کم کردن تعداد طلاقها چه خواهد بود؟ وسپس به قانونگذار سوریه پیشنهاد اصلاح قانون را می نماید.
14-جواهر الکلام ج32، ص25و26، مسالک ج2 ص4.
15-مسالک ج2 کتاب طلاق ص13. ونیز رجوع شود به جزوه حقوق خانواده نویسنده بخش طلاق، تجدید نظر شده در سال تحصیلی1359-1358، ص293.
16-جواهر، ج32 ص35.
17-همان کتاب، ص26، مسالک، ج2 ص4و5.
18-عبدالرحمن الجزیری الفقه علی المذاهب الاربعه، ج4 چاپ مصر1969، ص371، محمد ابوهرزه الاحوال الشخصیه، ش269، ص378و379 . عبالرحمن الصابونی ، مدی حریه الزوج فی الطلاق ج1، ص356و 360، محمد حسین الذهبی، الاحوال الشخصیه بین مذهب اهل السنه و مذهب الجعفریه، چاپ بغداد 1378 ص262و263.
19- عبدالرحمن الصابونی، کتاب مذکور ص366، الفقه علی المذاهب الاربعه ج4 ص384.
20-محمد حسین الذهبی ، الاحوال الشخصیه، ص262.
21-الفقه علی المذاهب الاربعه، ج4 ص371، مدی حریه الزوج فی الطلاق، ص355و 356.
22-الفقه علی المذاهب الاربعه، ج4، ص385، مدی حریه الزوج فی الطلاق، ص366.
23-قالت خیرنا رسول الله (ص) فاختر نا الله ورسوله فلم یعد ذالک علینا شیئا و فی روایه فلم یعده طلاقا (رجوع شود به: مدی حریه الزوج فی الطلاق ص354).
یا عایشه انی ذاکر لک امرا فلا علیک ان لا تعجلی فیه حتی تستا مری ابویک (رجوع شود به: مدی حریه الزوج فی الطلاق، ص355).
24-محمد ابو زهره الاحوال الشخصیه، ش271، ص380و381، الفقه علی المذاهب الاربعه، ص371و372، مدی حریه الزوج فی الطلاق ص356و357.
25-جواهر ج32، ص67 به بعد. حدائق ج6 ص300به بعد. مسالک ج3 ص12 به بعد . شرح لمعه چاپ سنگی عبدالرحیم ج2 ص127، ما مقانی مناهج المتقین چاپ نجف 1344 ص385.
26-صاحب جواهر می گوید : ظاهر کتاب انتصار (از سید مرتضی) این است که او قائل به این قول نیست . بنابراین اختلاف منحصر به دو نفر اول است (جواهر ج32 ص68).
27-شرح لمعه ج2 ص127.
28-وسائل باب 41 از ابواب مقدمات طلاق، حدیث 4 کافی ج6 ص137، استیصار ج3 ص312 (به نقل از جواهر ج32 ص69، زیر نویس شماره 2).
29- وسائل باب 29، از ابواب مهور از کتاب نکاح حدیث 1، با اندک اختلاف ، عین خبر در تهذیب ج7 ص369 نقل شده است(به نقل از جواهر ج32 ص71).
30-جواهر ج32 ص68و69.
31-شیخ محمد طاهر آل شبیر خاقانی، تحریر الاستدلال فی کتاب الطلاق، چاپ بیروت 1393 ص137.
32-مسالک ج2 ص12.
33-برای مطالعه طلاق در حقوق کشورهای مختلف از جمله کشورهای غربی رجوع شود به: نشریه موسسه حقوق تطبیقی شماره چهارم 1357، بویژه مقاله تطبیقی نویسنده تحت عنوان مقایسه قوانین و مقررات طلاق با نگاهی به حقوق ایران ص201تا 230.   

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری

مناجات نامه

خواجه عبدالله انصاری


مقدمه:
اسمعیل شاهرودی(بیدار)



مقدمه

بسمه تعالی و به نستعین
انصاری هروی


عناوین و القاب و نسب خواجه عبدالله انصاری بطوریکه خود خواجه در آغاز کتاب طبقات صوفیه املاء فرموده چنین است:
شیخ الاسلام امام الائمه، ابواسمعیل عبدالله ابن ابی منصور محمد ابن ابی معاذ علی ابن محمد ابن احمد ابن علی ابن جعفر ابن منصور ابن متّ الخزرجی الانصاری الهروی. نسب وی به ابوایوب انصاری از مشاهیر صحابه حضرت رسول منتهی میگردد.
ابوایوب انصاری در زمان خلیفه ی سوم، عثمان بن عفان، با احنف ابن قیس به خراسان آمده و در هرات ساکن شد. مادرش از اهل بلخ بود.
خواجه عبدالله انصاری از اجلّه ی علما و محدثین و از اکابر صوفیه و عرفاست، مذهبش حنبلی و مایل به تجسیم و تشبیه و در عقیده ی خود در نهایت رسوخ و تعصب بوده است.
علمای عصر خصوصاً حکما و متکلمین از دست خشونت و تعصب او همواره در رنج و تعب بودند و چندین کرّت قصد هلاک او نمودند.
خواجه از برزگان مشایخ و علمای راسخ بوده و بخدمت شیخ ابوالحسن خرقانی اخلاص و ارادت داشته، خود در مقالات گوید: «عبدالله مردی بود بیابانی میرفت بطلب آب زندگانی ناگاه رسید به ابوالحسن خرقانی، چندان کشید آب زندگانی که نه عبدالله ماند نه خرقانی.»
مولدش در دوم شعبان سال 397 هجری قمری در قهندز اطراف طوس و وفاتش در ذی الحجه سنه 481 هجری قمری در گازرگاه هرات بوده و در همانجا مدفون گردیده است.
مدت عمر شریفش 83 سال بوده است. صاحب نفحات الانس مولد شیخ را در سال 376 ذکر کرده.
کتاب منازل السائرین منصوب به آن جناب است و ایضاً کتاب انوارالتحقیق که شامل مناجات و مقالات و نصایح اوست. منازل السائرین سخنان صواب بی حساب دارد و این کلمات از آن کتاب می باشد:
الهی! دو آهن از یک جایگاه: یکی نعل ستور و یکی آیینه ی شاهی، چون آتش فراق داشتی آتش دوزخ چرا افراشتی؟
الهی! پنداشتم که تو را شناختم اکنون پنداشت خود را به آب انداختم.
الهی! عاجز و سرگردانم، نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم.
منازل السائرین در جزالت الفاظ و رعایت معانی و گنجایش مطالب و مسائل در عبارات مختصر مشهور است.
خواجه از خُردی زبانی گویا و طبعی توانا داشته و شعر عربی و فارسی نیکو     می سروده و به هر دو زبان عربی و فارسی مسلط بوده است.
در بعضی اشعارش انصاری و در بعضی دیگر پیر هری تخلص فرموده است.
خواجه عبدالله انصاری صوفی معروف اواخر قرن پنجم راه وصول به حق را در پیروی از طواهر مذهب حنبلی میدانست و در مقام شیخ الاسلامی هرات در امربمعروف و نهی از منکر سختگیری ها و مبالغه ها می کرد، و برخلاف گفته ها و مناجات های پرشور و گدازش از آزار اهل ذوق و حال خودداری نداشت و با صاحبان علوم عقلی دشمنی ها می کرد تا جایی که از سوزاندن کتاب های آنان دریغ نمی کرد.
علمای فلسفه و طب و از جمله ریاضی و نجوم در این زمان با مقاومت شدید اهل شرایع و ادیان و علی الخصوص فقهای اسلامی مواجه گردیدند و علت این مخالفت آن است که از اوایل قرن پنجم بتدریج در نتیجه ی نفوذ علمای سنت و حدیث و معتقدان به ظواهر احکام و آیات در میان مسلمانان اینان قوت یافتند و هرگونه بحث و استدلال و توسل به عقل را برای حل معضلات دینی زائد و مقرون به جسارت دانستند.
نظامی عروضی در چهارمقاله ی خود، داستان ذیل را به عنوان نمونه ای از مخالفت خواجه عبدالله انصاری با علما و دانشمندان علوم عقلی و مادی نقل می کند:
در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود به هرات و او را ادیب اسمعیل گفتندی، مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی، شیخ الاسلام عبدالله انصاری قدس الله روحه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او نمودی و کتب او بسوختی و این تعصبی بود دینی که هرویان در او اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده می کند و آن اعتقاد عوام را زیان می داشت، مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فواق  پدید آمد و هرچند اطباء علاج کردند سود نداشت، نا امید شد، پس از نا امیدی قاروره  شیخ فرستادند و از او علاج خواستند بر نام غیری.
خواجه اسمعیل چون به قاروره نظر افکند گفت: این آب فلانست و فواقش پدید آمده است و در آن عاجز شده اند، او را بگویند تا یک استار  پوست مغز پسته با یک استار شکر عسکری بکوبند و او را دهند تا بازرَهَد و بگویید که علم بباید آموخت و کتاب نباید سوخت، پس از این دو چیز سفوفی  ساختند و بیمار بخورد و حالی فواق بنشست و بیمار برآسود.
ذهبی روایت کند که: وقتی سلطان آلب ارسلان سلجوقی با خواجه نظام الملک طوسی به هرات آمدند علماء هرات در خدمت وزیر از سوء معامله و تعصب شیخ الاسلام شکایت کردند و از پیش با هم مواضعه نموده بودند که در حضور نظام الملک از وی چیزی بپرسند که او را از چشم نظام الملک بیاندازند، چون اهل مجلس همه جمع شدند، یکی از علماء ابتدا به سخن نموده، گفت: آیا شیخ امام رخصت می دهد از او مسئله سئوال نمایم؟ گفت بپرس، گفت: چرا ابوالحسن اشعری را لعنت می کنی؟ شیخ الاسلام ساکت شد و هیچ نگفت، نظام الملک که اشعری مذهب بود سربزیر افکند، پس از ساعتی سربرآورد و گفت: یا شیخ جواب او را بده، شیخ الاسلام گفت: من اشعری را نمی شناسم و همانا «لعن می کنم کسی را که معتقد نباشد که خداوند در آسمان است.»
و باز در جای دیگر ذهبی نقل کرده است که: در یکی سفرها سلطان آلب ارسلان به هرات ورود نمود مشایخ و رؤسای بلد تدبیری اندیشیدند که شیخ را در نظر سلطان مغضوب سازند، پس بت کوچکی از مس ساخته و آن را در محراب شیخ پنهان کردند،  و چون به حضور سلطان رفتند، از شیخ الاسلام شکایت ها کردند، از جمله گفتند که او قایل به تجسم است و در محراب خود بتی نهاده و گوید خداوند بر صورت اوست و اگر سلطان هم اکنون فرستد بت را در قبله ی مسجد او خواهد یافت این امر بر سلطان سخت گران آمد، فی الحال جماعتی از غلامان بفرستاد تا بت را از زیر سجاده ی شیخ بیاوردند، پس شیخ الاسلام را احضار فرمود، چون شیخ داخل شد مشایخ بلد را دید همه نشسته و بتی در پیش روی سلطان افکنده و سلطان در غایت خشم و غضب است، سلطان پرسید این چیست؟ شیخ گفت این بتی است که از روی سازند بازیچه کودکان را، گفت از این نمی پرسم، شیخ گفت پس سلطان از چه می پرسد؟ گفت این جماعت می گویند که تو این بت را می پرستی! و گویی که خداوند بر صورت اوست، شیخ گفت:
سبحانک هذا بُهتانٌ عظیم
و چنان با مهابت و صوت بلند این کلام را ادا کرد که سلطان را در دل افتاد که آن جماعت بر او افترا زده اند، پس از شیخ عذرخواهی نموده او را مکرّماً و محترماً بمنزل خود بازگردانید و مشایخ بلد را تهدید نمود، ایشان گفتند راستی این است که ما از دست تعصب و خشونت این مرد و استیلای او بر ما به سبب عوام در بلاییم و خواستیم تا بدین وسیله شر او را از سر خود کوتاه کنیم، سلطان جمعی را بر ایشان موکل کرد تا هم در آن مجلس مبلغی عظیم از ایشان برسم خزانه بستدند و جان ایشان را بخشید.
شیخ الاسلام در کشور ما به خواجه عبدالله انصاری معروف است، اشعار و رباعیات بسیار شیرین به زبان فارسی داردو در اشعار گاه پیر انصار و گاه انصاری تخلص می نماید و هموست صاحب مناجات نامه فارسی ملیح معروف و هموست که کتاب طبقات الصوفیه را در مجالس وعظ و تذکیر املاء نموده و بعضی تراجم دیگر از خود بر آن افزوده و یکی از مریدان وی آن امالی را به زبان هروی قدیم جمع کرده است.
پس از آن در قرن نهم هجری مولانا عبدالرحمن جامی آن امالی را از زبان هروی به عبارت فارسی معمول درآورده و تراجم مشایخ دیگر را بر آن افزوده و کتاب نفحات الانس معروف را ساخته است.
شیخ را به عربی و فارسی تصانیف بسیار بوده است ، آنچه بالفعل موجود است یکی ذم الکلام است که به عربی است و در موزه بریتانیا موجود است، و دیگر منازل السائرین الی الحق المبین که آن نیز به عربی و نسخ متعدده از آن در کتابخانه های اروپا موجود است.
دیگر رساله مناجات معروف که به زبان پارسی است و رساله ی زادالعارفین که آن نیز به پارسی است و در موزه ی بریتانیا می باشد، و کتاب اسرار که آن نیز پارسی  و منتخباتی از آن باقیست.
استاد معظم دکتر ذبیح الله صفا در جلد دوم تاریخ ادبیات ایران، ضمن بیان احوال خواجه متذکر شده اند شهرت انصاری از بابت اشعار قلیلی نیست که ازو مانده، بلکه از باب رسالات و کتب مشهوری است که پدید آورده، از میان این آثار یکی ترجمه و املاء طبقات الصوفیه سلمی است به لهجه ی هری و دیگر تفسیری که بر قرآن نوشته و همانست که اساس کار میبدی در تألیف کشف الاسرار و عده الابرار معروف به تفسیر خواجه عبدالله انصاری قرار گرفته است.
دیگر رسالات او که از همه ی آثارش مشهورتر و عبارتست ازرسائلی که به نثر موزون شبیه به نثر مسجع نوشته است مانند مناجات نامه، زادالعارفین، کنزالسالکین، قلندرنامه، هفت حصار، رساله ی دل و جان، رساله ی واردات و الهی نامه.
طبقات الصوفیه که یکی از آثار بسیار معتبر پارسی و از کتب مشهور خواجه عبدالله انصاری است. ابتدا ابوعبدالرحمن محمد بن حسین السلمی نیشابوری متوفی به سال 412 بزبان تازی آن را تألیف کرده و آن را بر بیان احوال و اقوال پنج طبقه از مشایخ اختصاص داده است و خواجه عبدالله انصاری همانطور که گفتیم، سخنان بعضی از مشایخ را که در این کتاب مذکور نشده بر آن افزوده است، بنابراین مزیت طبقات الصوفیه ی انصاری تنها از حیث فارسی بودن آن نیست بلکه از باب اضافاتی هم که دارد می تواند جداگانه مورد توجه قرار گیرد. برای اینکه نمونه ای از این کتاب پر ارزش در دست خواننده باشد اکنون به نقل قطعه ای از قطعات آن مبادرت می شود.
شیخ الاسلام ما را گفت و وصیت کرد که از هر پیری سخنی یادگیرید و اگر نتوانید نام ایشان یاد دارید تا بدان بهره یابید و گفت پیشین نشان و برکت در این کار آنست که سخنان مشایخ شنوی تو را خوش آید و به دل ایشان گرایی و انکار نیاری.
مطلب دیگر که قابل تذکر است اینکه بسیاریاز رباعیات که به عمرخیام منسوب است از خود او نیست بلکه از اساتید دیگر از قبیل خواجه عبدالله انصاری و سلطان ابوسعید ابوالخیر و خواجه حافظ و دیگران می باشد

شرح حال پیر هرات با نقل بعضی از ابیات عارفانه ی وی به پایان می رسد:

--------------------
               عیب است بزرگ برکشیدن خود را                  وز جمله ی خلق برگزیدن خود را
                  از مردمک دیده بباید آموخت                    دیدن همه کس را و ندیدن خود را
--------------------
          گر در ره شهوت و هوی خواهی رفت                     از من خبرت که بینوا خواهی رفت
                بنگربکجایی ز کجا آمده ای                            میدان که چه می کنی کجا خواهی رفت

--------------------
                آنجا که عنایت خدایی باشد                   عشق آخر کار پارسایی باشد
                وآنجای که قهر کبریایی باشد                  سجاده نشین کلیسیایی باشد
--------------------
              مست توام از باده و جام آزادم                       صید توام از دانه و دام آزادم
              مقصود من از کعبه و بتخانه تویی                    ورنه من از این هر دو مقام آزادم
--------------------
            شرط است که چون مرد ره درد شوی                        خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی
               هر کاو ز مراد کم شود مرد شود                             بفکن الف مراد تا مرد شوی
--------------------
                 دی آمدم و نیامد از من کاری                            امروز زمن گرم نشد بازاری
                  فردا بروم بی خبر از اسراری                           نا آمده به بُدی ازین بسیاری




بسم الله الرحمن الرحیم


الهی! نور تو چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی است؛ گواهی تو ترجمانی من بکردند، نداء من افزونی است. قرب تو چراغ وجد بیفروخت، همت من افزونی است؛ بودِ تو کار من راست کرد، بودِ من افزونی است.    الهی! از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا و از بودِ تو همه عطا است و وفا، ای به بر پیدا و به کرم هویدا. ناکرده گیر کِردِ رهی و آن کن که از تو سزا.    الهی! نام تو ما را جواز و مهر تو ما را جهاز
الهی! شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان.    الهی! فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را مأوی.    الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی،     چه بود که افزائی و نکاهی؟
الهی! چه عزیز است او که تو او را خواهی ور بگریزد او را در راه آیی، طوبی آنکس را که تو او رایی. آیا که تا از ما خود کرایی؟
ترا که داند؟ که ترا تو دانی! ترا نداند کس، ترا تو دانی و بس. ای سزاوار ثناء خویش و ای شکر کننده ی عطاء خویش، رهی بذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز، و به توان خود از سزای عقل تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی، بنده ی آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم! آنی.
الهی! نمیتوانیم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ی آن داریم که از تو بسر بریم. هرگه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شما روا سر بریم.
خداوندا! کجا بازیابیم آنروز که تو ما را بودی و ما نبودیم، تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم اگر بدو گیتی آنروز یابیم پرسودیم ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
الهی! از آنچه نخواستی، چه آید؟ و آن را که نخواندی کِی آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است.
الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوشست، ور نازم به تو نازیدن خوشست.    الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم بر آن امید که روزی در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیری و من فا تو پردازم، یک نظر در من نگری، دو گیتی بآب اندازم.
الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم.برقی تافت از مشرق حقیقت، آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم، یک نظر بسوختیم و بگداختیم. بیفزای نظری و اینسوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب، که می زده راهم به مِی دارد و مرهم بود.
الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی، درویشان را به غم و اندوهان می دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی! از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی، کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
 الهی! بنده با حکم ازل چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید، جهد بنده چیست، کار خواست تو دارد، بنده به جهد خویش کی تواند؟
الهی! ای سزای کرم و ای نوازنده ی عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم بازرسته از رحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم.     الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کی ترا بگذارد؟ عجب آنست که او که تو را دارد، از همه زارتر میگذارد، او که نیافت به سببِ نایافت می زارد، او که یافت باری چرا می گذارد؟ در بر آن را که چون تو یاری باشد چون گریه کند سیاهکاری باشد.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز! ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت بهره ی یتیم و گریستن شمع بهره ی ناز! از ناز گریستن چون بود این قصه ای است دراز.
الهی! یک چند بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چو من کیست که این کار را سزیدم، اینم بس که صحبت تو ارزیدم.
الهی! نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟
الهی! جدا ماندم از جهانیان، به آنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان، خالی نیی از من و نبینم رویت، جانی تو که با منی و دیدار نیی، ای دولت دلو زندگانی جان، نادریافته یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد نه به اندُهان، خداوندا! به سر مرا کاری از آن عبارت نتوان، تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان.
خداوندا! یادت چون کنم که تو خود در یادی و رهی را از فراموشی فریادی، یادی و یادگاری و در یافتن خود یاری، خداوندا! هرکه در تو رسید غمان وی برسید، هرکه ترا دید جان وی بخندید. بناز ترا از ذاکران تو در گیتی کیست؟ و بنده را اولیتر از شادی تو چیست؟ ای مسکین تو خود یادکرد و یادداشت وی چه شناسی؟ سفرنکرده منزل چه دانی؟ دوست ندیده از نام و نشان وی چه خبر داری؟    خداوندا! هرکه شغل وی تویی شغلش کِی بسر شود؟ هرکه بتو زنده است هرگز کِی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده ی زندانیست، زنده اوست به حقیقت کش با تو زندگانی است، آفرینِ خدای بر آن کشتگان باد که: مَلَک می گوید: زندگانند ایشان.
الهی! شادبدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم. کار تو گرفتی و ما نگرفتیم، قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی.
الهی! هرچه بی طلب به ما دادی به سزاواری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی به ناسزایی ما جدا مکن.
الهی! آنچه ما خود را کِشتیم به بَر میار و آنچه تو ما را کِشتی آفتِ ما از آن بازدار، من چه دانستم که مزدور اوست که بهشتِ باقیِ او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است، من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه ی نور است.
الهی! ما را بر این درگاه همه نیاز روزی بود که: قطره ای از آن شراب بر دل ما ریزی. تا کِی ما را بر آب  و آتش بر هم آمیزی؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی.
الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، وز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، موجودنفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی.
ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنان که گفتی آنی! من چه دانستم که این دود آتش داغ است، من پنداشتم که هرجا آتش است چراغ است، من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است، و قاضی خصم را پناه است، من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است، و ترا او بیش جوید که در تو غریق است، خوانندگان ازو بر درِ او بسیارند و خواهندگانِ او کم، گویندگان از درد بی دردِ او بسیارند و صاحب درد کم.
الهی! چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم، بر زهره ی خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده ی غیب می آویزم، نه کامم بی، لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی بر زنم.
الهی! گَهی به خود نگرم، گویم از من زارتر کیست؟ گَهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت خود افتد نظرم گویم که من از هرچه به عالم بترم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی به خویشتن درنگرم، ای سزاوار کرم و نوازنده ی عالم! نه با وصل تو اندوه است نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، در مجلس قدح شادی بر دست نهاده دمادم.
الهی! پسندیدگان ترا به تو جستند، بپیوستند، ناپسندیدگان ترا به خود جستند بگسستند، نه او که پیوست به شکر رسید، نه او که بگسست به عذر رسید، ای برساننده به خود و رساننده به خود، برسانم که کس نرسید به خود، ای راه ترا دلیل دردی فردی تو و آشنات فردی.
الهی! اینهمه نواخت، از تو، بهره ی ماست، که در هر نفسی چندین سوز و نور عنایت تو پیداست، چون تو مولی کراست، و چون تو دوست کجاست؟ و به آن صفت که تویی خود جز زین نه رواست این همه نشانست آیین فرداست، این خود پیغام است و خلعت برجاست.
ای خداوندی که رهی را بی رهی با خود بیعت می کنی، رهی را بی رهی گواهی به ایمان می دهی، رهی را بی رهی بر خود رحمت می نویسی، رهی را بی رهی با خود عقد دوستی می بندی، سزد بنده ی مؤمن را که بنازد اکنون، کَش عقد دوستی با خودیست، که مایه ی گنج دوستی همه نور است و بار درخت دوستی همه سرور است، میدان دوستی یکدل را فراخ است، ملک فردوس بر درخت دوستی یک شاخ است.
خداوندا! نثار دل من امید دیدار تست، بهار جان من مرغزار وصال تست.
خداوندا! یافته می جویم، با دیده ور می گویم: که دارم، چه جویم، که بینم، چه گویمشیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم.
خداوندا! خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان فراناز دادم.
مهربانا! اکنون که در غرقابم، دستم گیر که گرم افتادم.
الهی! چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود فراباد دادم، یادکردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی، زندگانی وراء دو گیتی است و کسب چنان که دانی.
الهی! یک چند به کسب یاد تو ورزیدم، باز یک چندی بیاد خود ترا نازیدم، دیده بر تو آمد با نظاره پردازیدم، اکنون که یاد بشناختم خاموشی گزیدم، چون من کیست که این مرتبت را سزیدم، فریاد از یادِ بی اندازه، و دیدارِ بهنگام، وز آشنایی به نشان، وز دوستی به پیغام.
خداوندا! کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد، پس رهی چه دارد و چه تواند؟ چون توانایی تو کرا توان است؟ و در ثناء تو کرا زبان است؟ و بی مهر تو کرا سرور جان است؟
چه غم دارد که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد آن دل که به مهر تو نازان، و شاد آنکس که با تو در پیمان، از غیر جدا شدن سر میدان است، کار آن دارد که با تو در پیمان است.
الهی! اگر از دنیا نصیبی  است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیره ای است به مؤمنان دادم، در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار تو بس، دنیا و عقبی دو متاعند بهایی و دیدار نقدی است عطایی، قومی بینم باین جهل ازو مشغول، قومی از هردو جهان به وی مشغول، گوش فرا داشته که تا  نسیم سعادت از جانب قربت کِی دمد؟ و آفتاب وصلتاز بُرحِ عنایتِ که تابد؟ به زبان بیخودی و به حکم آرزومندی میزارند و میگویند:
کریما! مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذارد؟ آرزومند به تو از دست دوستیِ تو یک کنار خون دارد، بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم؟ چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم؟
الهی! هرکه تو را جوید، او را به نقد رستخیزی باید، یا تیغ به ناکامی او را خونریزی باید.
عزیز دو گیتی، هرکه قصد درگاه تو کند روزش چنین است؟ یا بهره ی این درویش خود چنین است؟
الهی! همگان در فراق می سوزند و محب در دیدار، چون دوست دیده ور گشت، محب را با صبر و قرار چه کار؟
خداوندا! تو ما را جاهل خواندی، از جاهل جز جفا که آید؟
خداوندا! بَرنَتاوِستَنِ ما با نفس خوداز آن ضعف انگار و دلیری و شوخی ما از آن جهل انگار، تومان برگرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتی بمگذار و در سایه ی لطف خود میدار.
الهی! عارف ترا به نور می داند، از شعاع وجود عبارت نمی تواند، موحد ترا به نور قرب می شناسد و در آتش مهر می سوزد از نار باز نمی پردازد.
خداوندا! یافتِ ترا دریافت می جوید از غرقی در حیرت طلب از یافت بازنمی داند.
الهی! نشان این کار ما را بی جهان کرد تا از تن نشان ما را هم نهان کرد، دیده وری تو رهی را بی جان کرد، مهر تو سود کرد، دو گیتی زیان کرد.
الهی! دانی به چه شادم با آنکه نه به خویشتن به تو افتادم تو خواستی نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم.
الهی! فریاد از این خواری خود، که کس را ندیدم به زاری خود،
           فریاد از این سوز که از فوت تو در جان ما! در عالم کس نیست که ببخشد بروز و زمان ما.
الهی! از حسرت چندان اشک باریدم که با آب چشم خویش تخم درد بکاریدم، اگر سعادت ازلی دریابم اینهمه درد پسندیدم، ور دیده ی من یکبار بر تو آید، در آن دیده خود را نادیدم.
الهی! چون من کیست که این کار سزیدم، اینم بس که صحبت ترا ارزیدم، جز خداوند مفرمای که خوانند مرا.
خداوندا! یکدل پر درد دارم و یک جان پر زجر، عزیز دو گیتی! این بیچاره را چه تدبیر؟             خداوندا! درماندم، نه از تو، و لکن درماندم، در تو، اگر هیچ غائب باشم گویی کجایی، . چون با درگاه آئیم در را بنگشایی. خداوندا!چون نومیدی در ظاهر اسلام حرمان است و امید در عین حقیقت بی شک یک نقصان است میان این و آن رهی را با تو چه درمان است؟ چون شکیبایی در شریعت از پسندیدگی نشان است و ناشکیبایی در حقیقت عین فرمان است، میان این و آن رهی را با تو چه برهان است؟
خداوندا! هرکس را آتش در دل است و این بیچاره را در جان، از آن است که هر کس را سروسامان است و این درویش بی سروسامان است، موجود نفس های جوانمردانی و حاضر دل های ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی و از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی،
گفتم صنما، مگر که جانان منی، اکنون که همی نگه کنم جان منی،    الهی! جمال من در بندگی است یا نه زبان من بیاد تو کیست، دولتم آنست که مذکور تواَم ورنه در ذکر من  مرا قیمت چیست.    الهی! همه از حیرت به فریادند و من به حیرت شادم، به یک لبیک درِ همه ناکامی بر خود بگشادم، دریغا روزگاری نمی دانستم لطیف ترا در یادم.    الهی! در آتش حیرت آویختم، چون پروانه در در چراغ، نه جان رنج پیش دیده، نه دل الم داغ.
الهی! در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم در ظاهر خواهش، در دریایی نشستم که آن را کران نیست، به جان من دردی است که آن را درمان نیست، دیده ی من بر چیزی آمد که وصف آن را زبان نیست، خصمان گویند کاین سخن زیبا نیست، خورشید نه مجرم ار کسی بینا نیست.
الهی! چون از یافت تو سخن گویند، از علم خویش بگریزم، بر زهره ی خویش بترسم در غفلت آویزم نه در شک باشم اما خویشتن در غلطی افکنم تا دمی برزنم.    الهی! آن را که نخواستی چون آید و آن را که نخواندی کی آید؟ ناخوانده را جواب چیست و ناکشته را از آب چیست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است؟ آری، نسب، نسب تقوی است و خویشی، خویشی دین!
الهی! گر کسی ترا به جستن یافت، من به گریختن یافتم، گر کسی ترا به ذکر کردن یافت من ترا به فراموش کردن یافتم، گر کسی ترا به طلب یافت، من خود طلب از تو یافتم.    الهی! وسیلت به تو هم تویی اول تو بودی و آخر تویی، همه تویی و بس، باقی هوس.
الهی! آن روز کجا یابم که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز به آن روز رسم میان آتش و دودم، اگر به دو گیتی آن روز یابم من بر سودم، ور بودِ تو خود را یابم به نبودِ تو خشنودم.
خدایا! نه شناختِ تو را توان نه ثناءِ تو را زبان،نه دریای جلال و کبریاءتو را کران، پس تو را مدح و ثنا چون توان، تو را که داند که تو را تو دانی تو، تو را نداند کس، تو را تو دانی و بس.
ای مهیمن اکرم! ای مفضل ارحم! ای متحجب به جلال و متجلی به کرم، قسام پیش لوح و قلم، نماینده ی سورِ هُدی پس از هزاران ماتم، بادا که باز رهم روزی از زحمت حوا و آدم، آزاد شوم از بند وجود و عدم، از دل بیرون کنم این حسرت و ندم، با دوست برآسایم یکدم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم، تا کی سخن اندر صفت خلقت آدم، تا کی جدل اندر حدث و قدمت عالم، تا کی تو زنی راه برین پرده و تا کی بیزار نخواهی شدن از عالم و آدم.
ای نزدیکتر به ما از ما! و ای مهربانتر به ما از ما! نوازنده ی ما بی ما، به کرم خویش نه به سزاء ما، نه کار به ما، نه بار به طاقت ما نه معاملت در خور ما، نه منت به توان ما، هرچه کردیم تاوان بر ما، هرچه تو کردی باقی بر ما، هرچه کردی به جای ما، به خود کردی نه برای ما. آه از روز اول اگر آن روز عنایت بود، طاعت سبب مثوبت است و معصیت سبب مغفرت، و اگر آن روز عنایت نبود، طاعت سبب ندامت است و معصیت سبب شقاوت، شکر که شیرین آمد نه به خویشتن آمد، حنظل که تلخ آمد نه به خویشتن آمد، کار نه به آن است که از کسی کسل آید و از کسی عمل، کار آن دارد که شایسته ی خود که آمد در ازل.
الهی! اگر در کمین سر تو به ما عنایت نیست، سرانجام قصه ی ما جز حسرت نیست ای حجت را یاد و انس را یادگار، خود حاضری ما را به جستن چه کار.
الهی! هرکس را امیدی، و امید رهی دیدار، رهی را بی دیدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت کار، مرا تا باشد این درد نهانی، ترا جویم که درمانم تو دانی.
الهی! او که ترا به ضایع شناخت بر سبب موقوف است، و او که ترا به صفات شناخت در خبر محبوس است. او که به اشارت شناخت صحبت را مطلوب است، او که ربوده ی اوست از خود معصوم است.
الهی! موجود عارفانی، آرزوی دل مشتاقانی، مذکور زبان مداحانی، چونت نخواهم که نیوشنده ی آواز داعیانی، چونت نستایم که شاد کننده ی دل بندگانی، چونت ندانم که زین جهانی،  چونت دوست ندارم که عیش جانی؟
الهی! تا رهی را خواندی، رهی را در میان ملاء تنهاست، تا گفتی که بیاهفت اندام رهی شنواست، از آدمی چه آید؟ قدر آدمی پیداست، کیسه تهی و باده پیماست، این کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رجاست، اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست، بناز کسی است که از دیدن رهاست و با خود به جفاست، اگر آسیای گردان است چه بود قطب مشیت به جاست.
ای دوست به جملگی ترا گشتم من          حقا که در این سخن نه زرق است و نه فن
گر تو ز خودی خود برون جستی پاک                            شاید صنما بجای تو هستم من
الهی! اگر کسی ترا به طلب یافت من خود طلب از تو یافتم، ار کس ترا به جستن یافت من به گریختن یافتم.
الهی! چون وجود تو پیش از طلب و طالب است، طالب از آن در طلب است که بیقراری برو غالب است، عجب آن است که یافت نقد شد و طلب برنخاست حق دیده ور شد و پرده ی عزت بجاست.
الهی! اگر زاریم در تو زاریدن خوشست ور نالیم بر تو نالیدنمان در خور است.    الهی! از خاک چه آیدمگر خطا و از علت چه زاید مگر جفا و از کریم چه آید جز وفا.    الهی! باز آمدیم با دو دست تهی چه باشد اگر مرهمی بر خستگان نهی.    الهی! گنج درویشانی، زاد مضطرانی، مایه ی امیدگانی، دستگیر درماندگانی. چون می آفریدی جوهر معیوب می دیدی، می برگزیدی، و با عیب می خریدی و بر نگرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتی بمگذار و در سایه ی لطفت میدار و جز به فضل خود مسپار.
    گر آب دهی نهال خود کاشته ای                     ور پست کنی بنا خود افراشته ای
   من بنده همانم که تو پنداشته ای                     از دست میفکنم چو برداشته ای
الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، به پادشاهی بر سر عالم ندا کردیم، برقی شتافت از مشرق حقیقت، آب گل کم انگاشتیم.           الهی! هر شادی که بی تو است اندوه آن است، هر منزل که نه در راه توست زندان است، هر دل که نه در طلب توست ویران است، یک نفس با تو به دو گیتی ارزان است، یک دیدار از آنِ تو به صدهزار جان رایگان است، صد جان نکند، آنچه کند بوی وصالت.
الهی! چه زیباست ایام دوستان با تو، چه نیکوست معاملت ایشان در آرزوی دیدار تو، چه خوش است گفتگوی ایشان، در راه جستجوی تو، چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو.           ملکا! آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بار گرفت، از سنگ میوه، میوه طعم و خوار گرفت.        ملکا! یاد تو دل را زنده کرد و تخم مهر افکند، درخت شادی رویانید و میوه ی آزادی داد، چون زمین نرم باشد و تربت خوش و طینت قابل، تخم جز شجره ی طیبه از آن نروید و جز عبهر عهد بیرون نیاید.
الهی! یافته می جویم، با دیده ور می گویم که دارم؟ چه جویم؟ که می بینم؟ چه گویم؟ شیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم.       الهی! زانِ تو می فزود و زان رهی می کاست تا آخر همان ماند که بود راست.
 گفتی کم و کاست باش خوب آمد و راست                  تو هست بسی رهیست شاید کم و کاست
الهی! مشرب می شناسم، اما واخوردن نمی یارم، دل تشنه و در آرزوی قطره ای میزارم، سقایه مرا سیری نکند من در طلب دریااَم، بر هزار چشمه و جوی گذر کردم، تا بو که دریا دریابم، در آتش عشق غریقی دیدی؟ من چنانم، در دریا تشنه ای دیدی؟ من آنم، راست به متحیری مانم که در بیابانم، فریاد رس که از دست بیدلی به فغانم.
الهی! غریب ترا غربت وطن است، پس این کار کی دامن است؟ چه سزای فرج است او که به تو ممتحن است؟ هرگز کی به خانه رسد او را که غربت او را وطن است؟        الهی! مشتاق کشته ی دوستی است و کشته ی دوستی را دیدار تو کفن است.    الهی! چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو،  چه خوش بازاری است بازار عرفان در کار تو، چه آتشین است نفس های ایشان در یادکرد و یادداشت تو، چه خوش دردی است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو، چه زیباست گفتگوی ایشان در نام و نشان تو.
ای سزاوار ثنای خویش، ای شکر کننده ی عطای خویش، ای شیرین نماینده ی بلای خویش، رهی بذات خود از ثنای تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی، بنده ی آن ثنااَم که تو سزای آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی، و چنانکه خود گفتی آنی.
خدایا! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی، در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی، و چنانکه خود گفتی آنی.
در هجر تو کار بی نظام است مرا                                   شیرین همه تلخ و پخته خام است مرا
 در عالم اگر هزار کار است مرا                     بی نام تو سربه سر حرام است مرا
الهی! آنکس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد و آنکس که شغل وی تویی شغل بسر کی برد؟ ای یافته و یافتنی، نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی، زنده بی تو چون مرده زندانی و صحبت یافته با تو، نه این جهانی نه آن جهانی.                کریما! گر زارم، در تو زاریدن خوشست و نازم به فضل تو نازیدن خوشست، هر خانه ای که حدّ آن با توست آبادان است، هردل که در ةآن مهر توست شادان است، آزاد آن نفس که به مهر تو یازان است، شاد آن دلی که به مهر تو تازان است.
  مهر ذات توست الهی دوستان را اعتقاد                   یاد وصف توست یارب غمگنان را غمگسار
الهی! نه جز از شناخت تو شادی است، نه جز از یافت تو زندگانی، زنده بی تو چون مرده زندانی است، زندگانی بی تو مرگی است و زنده به تو زنده ی جاودانی است.
         بی جان گردم که تو ز من برگردی                      ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
الهی! اگر این آه از ما دعویست سزای آنی، ور لاف است به جای آنی، ور صدق است وفای آنی.
الهی! اگر دعویست سخن راست است ور لاف است ناز است، ور صدق است کار راست است، ار دعوی است نه بیداد است ور لاف است از آن است که دل شاد است ور صدق است، از تاوان آزاد است.
الهی! تو دانی که کدام است اگر دعوی بر کرم عرض کنی، ناز مرا ضرور است.            الهی! از سه چیز که دارم در یکی نگاهکن، اول سجودی که جز تو را از دل نخاست دیگر تصدیقی که هرچه گفتی گفتم که راست، سدیگر چون باد کرم خاست دل و جان جز ترا نخواست.
الهی! نزدیک نفسِ هاءِ دوستانی، حاضرِ دل ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، از دورت      می جویند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا جان را جانی، نه اینی و نه آنی، جان را زندگی می باید، تو آنی.
کریما! این سوز ما امروز دردآمیز است، نه طافت بسر بردن و نه جای گریز است، سر وقت عارف تیغی تیز است، نه جای آرام و نه روی پرهیز است.
لطیفا! این منزل ما چرا چنین دور است، همراهان برگشتند که این کار غرور است، گر منزل ما سرور است، این انتظار سور است و گر جز منتظر مصیبت زده است معذور است.
الهی! کشیدیم آنچه کشیدیم، همه نوش گشت چون آوای قبول.          الهی! دانی که هرگز در مهر شکیبا نبودیم، و بهر کوی که رسیدیم، حلقه ی درِ دوستی گرفتیم و به هر راه که رفتیم، بر بوی تو آن راه بریدیم دل رفت مبارک باد، ور جان برود در این راه پسندیدیم.
الهی! ای دهنده ی عطا و پوشنده ی جفا، نه پیدا که پسند کو؟ او پسندیده ی چراینده ی بناها به قضا پس کوی  که چرا؟
الهی! کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رجاست، اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست، خلاصه او آن کس است که از سبب دیدن رهاست، اگر آسیاء احوال است قطب مشیت بجاست.
الهی! آتش یافت با نور شناخت آمیختی و از باغ وصال نسیم قرب انگیختی باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب گل سوختی تا دیده ی عارف را دیدار خود آموختی.
الهی! همه به تن غریبند و من به جان و دل غریبم، همه در سفر غریبند و من در حضر غریبم.
الهی! هر بیماری را شفاء از طبیب است و من بیمار از طبیبم، هرکرا ز قسمت بهره ی اوست و من بی نصیبم، هر دل شده ای با یاری و غمگساری است و من بی یار و غریبم.
همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم      غنوده هر کسی با یار و من بی یار چون باشم
الهی! عنایتت کوه است و فضل تو دریاست، کوه کِی فرسود و دریا کِی کاست؟ عنایت تو کی جُست و فضل تو کی وا خواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست.
الهی! نه دیدارِ ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست، و نه از مقصود ذره ای در جان پیداست، پس این درد و سوز در جهان چراست؟ پیداست که بلا را در جهان چند جاست، این همه سهم است اگر روزی باین خار خرماست.
الهی! از کرم همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم، بیامرز ما را که بس آلوده ایم به کِردِ خویش، بس درمانده ایم به وقت خویش، بس مغروریم به پندار خویش، بس محبوسیم در سزای خویش، دست گیر ما را به فضل خویش، بازخوان ما را به کَرَم خویش، بار ده ما را به احسان خویش.
آه از روزِ بَتَری، فریاد از دردِ واماندگی.
الهی! چه سوز استاین که از بیم فوت تو در جان ما، در عالم کسی نیست که ببخشاید بروز زمان ما.
الهی! دلی دارم پر درد و جانی پر ز حیر، عزیز دو گیتی این بیچاره را چه تدبیر، جوهری است بر خاک اوفتاده، میان راه، عالم از قیمت آن جوهر نا آگاه، صاحب دولتی بسر آن رسید ناگاه، پادشاهی جاوید یافت بی طبل و کلاه، از قیمت آن جوهر بر راه چیزی نکاست، قیمت آن جوهر هم که وی بود بجاست، نور جوهر کرا تابان است؟
آنرا که عنایت معلوم است گله برجاست، ابتداء به بر کی کرد، و از آغاز این کار که خواست؟ درخت مهر که کشت و سرای دوستی که آراست؟پس با چندین لطف این بد اندیشی چراست؟ روز خریداریعیب می دید و گفت که رواست.
الهی! اینهمه شادی از تو بهره ی ماست، چون تو مولی کراست؟ و چون تو دوست کجاست و به آن صفت که تویی، از تو جز این نه رواست و تا می گویی که این خود نشان است و آیینِ فرداست، این پیغامست و خلعت برجاست، صبر را چه روی آرام و چه خاست.
   روزی که سراپرده برون خواهی کرد            دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد        یارب چه حکم هاست که چون خواهی کرد
الهی! یاد تو میان دل و زبان است و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو زندگانیِ جان است و رستخیز نهان، ای ناجسته یافته و در یافت نادریافته یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان، او که ترا یافت نه به شادی پرداز و نه به اندهان.
الهی! تا آموختنی را آموختم و آموخته را جمله بسوختم، انداخته را برانداختم و اندوخته را بیندوختم، نیست را بفروختم تا هست را بیفروختم.
الهی! تا یگانگی بشناختم در آرزوی شادی بگداختم کِی باشد که گویم پیمانه بیانداختم؟ و از علایق واپرداختم و بود خویش جمله درباختم.
       کی باشد کین قفس بپردازم            در باغ الهی آشیان سازم
الهی! گاه می گویی که فرود آی و گاه می گویی که گریز، گاه فرمایی که بیا و گاه گویی که بپرهیز!
خدایا! نشان قربت است این؟ یا محض رستاخیز؟ هرگز بشارت ندیدم تهدیدآمیز.
ای مهربانِ بردبار! ای لطیف و نیک یار، آمدم به درگاه خواهی به ناز دار و خواهی خوار.
الهی! کانِ حسرت است این دلِ من! مایه ی درد و غم است این تنِ من.
الهی! نیازم گفت که اینهمه چرا بهره ی من؟ نه دست رسدبه معدنِ چاره ی من.
الهی! تا مهر تو پیدا گشت، همه ی مهرها جفا گشت، و تا بر تو پیدا گشت، همه ی جفاها وفا گشت.
الهی! ما نه ارزانی بودیم تا ما را برگزیدی و نه ناارزانی بودیم که به غط گزیدی، بلکه بخود ارزانی کردی تا برگزیدی و بپوشیدی عیب که می دیدی، حبّذا روزی که خورشیدِ جلالِ تو بما نظری کند.    حبّذا وقتی که مشتاق از مشاهده ی جمال تو ما را خبری دهد، جان خود طعمه سازیم بازی را که در فضای طلب تو پروازی کند، دلِ خود را نثار کنم محلی را که بر سر کوی تو آوازی دهد.
الهی! نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که این درد مرا سخت درخور است. بیچاره آنکس که از این درد فرد است، حقا که هرکه بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
 هر درد که زین دلم قدم برگیرد                  دردی دگرش بجای در برگیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد        کآتش چو رسد به سوخته اندر گیرد
الهی! نور دیده ی آشنایانی، روز دولت عارفانی.
لطیفا! چراغ دل مریدانی و انس جان غریبانی.    کریما! آسایش سینه ی محبانی و نهایت همت قاصدانی.              مهربانا! حاضر نفس واجدانی و سبب دهشت والهانی. نه به چیزی مانی تا گویم چنانی، آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی.
جانهای جوانمردان را عیانی و از دیده ها امروز نهانی.
اندر دل من بدین عیانی که تویی        وز دیده ی من بدین نهانی که تویی
  وصّاف ترا وصف نداند کردن        تو خود به صفات خود چنانی که تویی
الهی! گاهی بخود نگرم گویم از من زارتر کیست، گاهی بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت تو افتد نظرم، گویم که من از هرچه به عالم بَتَرم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم، از عرش همی به خویشتن در نگرم.
الهی! شاد بدانم که اول من نبودم تو بودی، آتشِ یافت با نورِ شناخت تو آمیختی، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختی، باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب و گل بسوختی تا دیده ی عارف بدیدار خود آموختی.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز.
الهی! جوی تو روان و مرا تشنگی تا کِی؟ این چه تشنگی استو قدح ها می بینم پیاپی.
  زین نادره تر کِرا بود هرگز حال            من تشنه و پیش من روان آب زلال
عزیز دو گیتی! چند نهان شوی و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کی این استتار و تجلی آخر کِی بود آن تجلی جاودانی؟
الهی! جلال عزت تو جای اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت تا گم گشت هرچه رهی در دست داشت.
الهی! زانِ تو می فزود و زانِ رهی می کاست تا آخر همان ماند که اول بوده است.
   محنت همه در نهادِ آب و گل ماست        پیش از گِل و دل چه بود آن حاصل ماست.
الهی! آب عنایت تو به سنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید درخت میوه و بار گرفت، درختی که بارش همه شادی، طعمش همه انس، بویش همه آزادی، درختی که بیخ آن در زمین وفا، شاخ آن بر هواء رضا، میوه ی آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا.
الهی! از جود تو هر مفلسی را نصیب است از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است از سعت رحمت تو هر کسی را بهره ایست، از بسیاری صواب بر تو هر نیازمندی را قطره ایست بر سر هر مؤمن از تو تاجی است، در دل هر محب از تو سراجی است، هر شیفته ای را با تو سروکاری است، هر منتظری را آخر روزی شرابی و دیداری است.
الهی! دانی به چه شادم؟ به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم.    الهی! تو خواستی، من نخواستم.
الهی! این چه بتر روزی است؟ ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزی است.
الهی! می لرزم، از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی برخیزم.
الهی! از بخت خود چون پرهیزم و از بودنی کجا گریزم؟ و ناچاره را چه آمیزم و در هامون کجا گریزم؟
الهی! کانِ حسرت است این دل من، مایه ی درد و غم است این تن من، نیارم گفت که این همه چرا    بهره ی من نه، دست رسد مرا به معدن چاره ی من!
       مرا تا باشد این دردنهانی               تو را جویم که درمانم تو دانی
این بود و هست و بودنی، گفتنت شنیدنی، مهرت پیوستنی و خود دیدنی، ای نور دیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم شأنی و همیشه مهربان، نه ثنای ترا زبان، نه یافت تو را درمان، ای هم شغل دل و هم غارت جان، برآر خورشید شهود یک بار از افقِ عیان و از ابر جود قطره ای چند بر ما باران!
ای گشاینده ی زبانِ مناجات گویان! و انس افزای خلوت های ذاکران و حاضر نفس های رازداران، جز از یادکرد تو ما را همراه نیست، و جز از یاداشت تو ما را زاد نیست و جز از تو به تو دلیل و رهنمای نیست.
خدایا! نظر کن در حاجت کسی کَش جز از یک حاجت نیست.
الهی! معنی دعوی صادقانی، فروزنده ی نفسهای دوستانی، آرامِ دلِ غریبانی، چون در میان جان حاضری، از بیدلی می گویم که کجایی، زندگانی جانی و آیین زبانی، به خود از خود ترجمانی، به حقِ تو بر تو که ما را بر سایه ی غرور بنشانی و به وصال خود رسانی.
الهی! به هر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، تا جان دارم رخت از این کوی بر ندارم، او که تو در زندگانی اویی جاوید زنده است.
الهی! گفتِ تو راحتِ دل است و دیدارتو زندگانی جان، زبان به یاد تو نازد و دل به مهر و جان به عیان.
الهی! ار تو فضل کنی، از دیگران چه داد و چه بیداد، ور تو عدل کنی پس فضل دیگران چون باد.
الهی! آنچه من از تو دیدم دو گیتی بیاراید عجب اینست که جان من از بیمِ داد تو می نیاساید.
الهی! چند نهان باشی؟ و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا! تا کِی این استتار و تجلی؟ کِی بود آن تجلیِ جاودانی؟
الهی! چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی که در آن روز تو مانی، تا کِی افکنی و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و این دیری؟ سبحان الله! ما را برین درگاه همه نیاز، روزی چه بود که قطره ای از شادی بر دل ما ریزی؟ تا کی ما را می آب و آتش بر هم آمیزی؟ ای بختِ ما از دوست رستخیزی، روزگاری او رامی جستم خود را   می یافتم، اکنون که خود را می جویم او را می یابم، ای حجت را یاد و انس را یادگار، چون حاضری این جستن به چه کار؟
الهی! یافته می جویم با دیده ور می گویم که دارم چه می جویم که می بینم چه گویم، شیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم، ای پیش از هر روز و جدا از هرکس مرا درین سور هزار مطرب به پس.
الهی! به عنایت ازلی تخم هدایت کاشتی، به رسالت انبیاء آب دادی و به معونت و توفیق پروردی، به نظر خود به بر آوردی.
خداوندا! سزد که اکنون سموم قهر از آن بازداری و کشته ی عنایت ازلی را به رعایت ابدی مدد کنی.
الهی! گاه گویم که در قبضه ی دیوم، از بس پوشش که بینم باز ناگاه نوری تابد که جمله ی بشریت در جنب آن ناپدید بود.
الهی! چون عین هنوز منتظر عیانست این بلای دل چیست؟ چون این طریق همه بلاست چندین لذت چیست؟
الهی! گاه از تو می گفتم و گاه می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم، کشیدم آنچه کشیدم، همه نوش گشت چون آوای قبول شنیدم.
الهی! آنچه ناخواسته یافتنی است، خواهنده ی بِدان کیست و آنچه از پاداش برتر است، سئوال در جنب آن چیست؟
الهی! دردیست مرا که بهی مباد، این دردمرا صواب است با دردمندی به درد خرسند کسی را چه حساب است؟
الهی! قصه این است که برداشتم، این بیچاره ی درد زده را چه جواب است؟
خداوندا! عابدان وصف بزرگواری تو شنودند، گردن ها بسته کردند، سلطانان وصف علاء تو شنیدند از بیم قهر تو گردن نهادند، عاصیان صفت رحمت تو شنیدند امیدها دربستند.
الهی! گاهی به خود نگرم گویم از من زارتر کیست؟ بنده چون به فعل خود نگرد به زبان تحقیر از کوفتگی و شکستگی گوید: پر آب دو دیده و پر آتش جگرم، پر باده دو دستم و پر از خاک سرم، چون به لطف الهی و فضل ربانی نگرد، به زبان شادی و نعمت آزادی گوید.
 چه کند عرش که او غاشیه ی من نکشد        چون به دل غاشیه ی حکم و قضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم           شاخ عزّ رویدم از دل چو بلای تو کشم
من چه دانستم که بر کشته ی دوستی قصاص است، چون بنگرستم این معاملت ترا با خاص است.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن یتیم از حسرت است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ای است دراز.
الهی! آمدم با دو دست تهی، بسوختم بر امید روزبهی، چه بود اگر از فضل خود بر این خسته دل مرهم نهی؟
الهی! وصف تو نه کار زبان است عبارت از حقیقت یافتِ تو بهتان است، با صولت وصال دل و دیدار را چه توان است؟
            حسن تو فزون است ز بینایی من               راز تو برون است ز دانایی من
ای کارنده ی غمِ پشیمانی در دلهای آشنایان، ای افکننده ی سوز در دلهای تائبان، ای پذیرنده ی گناهکاران و معترفان، کس باز نیامد تا باز نیاوردی و کس راه نیافت تا دست نگرفتی، دست گیر که جز تو دستگیر نیست، دریاب که جز تو پناه نیست و سئوال ما را جز تو جواب نیست و درد ما را جز تو دارو نیست و از این غم ما را جز تو راحت نیست.
الهی! تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را به شراب انس مستان کردی قومی را به دریای دهشت غرق کردی.
ندا از نزدیک شنوانیدی، و نشان از دور دادی، رهی را باز خواندی و آنگه خود نهان گشتی، از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشانِ عظمت خود را جلوه کردی، تا آن جوانمردان را در وادی دهشت گم کردی و ایشان را در بی طاقتی سرگردان کردی.
این چیست که با آن بیچارگان کردی، داورِ آن نفیرخواهان تویی و دادده ی آن فریادجویان تویی! ودیت آن گشتگان تویی و دستگیر آن غرق شدگان تویی و دلیل آن گمشدگان تویی، تا آن گمشده کجا با راه آید؟ و آن غرق شده کجا با کران افتد، و آن جانهای خسته کی بیاساید و آن قصه ی نهانی را کی جواب آید و آن شب انتظار ایشان را کی بامداد آید.
الهی! تو آنی که نور تجلی بر دلهای دوستان تابان کردی، چشمه های مهر در سرهای ایشان روان کردی، و آن دلها را آیینه ی خود و محل صفا کردی، تو در آن پیدا، و به پیدایی خود در آن دو گیتی ناپیدا کردی.
ای نور دیده ی آشنایان و سور دل دوستان و سرور جان نزدیکان، همه تو بودی و تویی، نه دوری تا جویند نه غایبی تا پرسند نه ترا جز به تو یاوند.
الهی! هرچه می نشان شمردم پرده بود و هرچه می مایه دانستم بیهوده بود.    الهی! یکبار این پرده ی من از من بدار و عیب هستی من از من وادار، و مرا در دست کوشش بمگذار.
الهی! کِردِ ما در میار و زیان ما از ما وادار، ای کردگار نیکوکار آنچه بی ما ساختی، بی ما راست دار، و آنچه تو برتاوی به ما مسپار.
الهی! راهمنمای به خود، و بازرهان مرا از بنده ی خود، ای رساننده، به خود رسانم که کس نرسید به خود، الهی یاد تو عیش است و مهر تو سور است، شناخت تو ملک است و یافت تو سرور، محبت تو روح روح است و قرب تو نور، جوینده ی تو کشته ی با جان است و یافت تو رستخیز بی صور.
الهی! به جز از شناخت تو شادی است، نه جز از یافت تو زندگانی، زندگانی بی تو مردگی است و زنده ی به تو هم زنده و هم زندگانی است.
ای یافته و یافتنی، از مست چه نشان دهند جز بی خویشتنی؟ همه خلق را محنت از دوری است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیرآبی.
الهی! همه دوستی میان دو تن باشد، سه دیگر در نگنجد، و درین دوستی همه تویی، من در نگنجم، گر این کار سَزارِ منست، مرا بدین کار نه کار، ور سزار تو است همه تویی، من فضول را به دعوی چه کار؟
الهی! از کجا بازیابم من آن روز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم، اگر به دو گیتی آن روز من یابم پرسودم، ور بودِ خود را دریابم به نبودِ تو خشنودم.
الهی! ای داننده ی هر چیز و سازنده ی هرکار و دارنده ی هرکس، نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی، کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بیداداست و نه بازی.
الهی! نه به چراییِ کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم، سزاها تو ساختی و نواها تو ساختی، و نه از کسی به تو، نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تویی و بس.
الهی! ترا آنکس بیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسندید.
الهی! بر هزاران عقبه بگذرانیدی و یکی ماند، دل من خجل ماند از بس که ترا خواند.
الهی! به هزاران آب بشستی، تا آشنا کردی با دوستی و یک شستنی ماند آن که مرا از من بشوی تا از پس خود برخیزم و تو مانی.
الهی! هرگز بینما روزی بی محنت خویش؟ تا چشم باز کنم و خود را نبینم در پیش.
الهی! نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا ازین درد سخت درخورد است، بیچاره آنکس که ازین درد فرد است، حقا که هرکه بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی و از ادراک عقول مصونی، نه مُحاطِ ظُنونی، نه مُدرِکِ عیونی، کارساز هر مفتون و فرح رسان هر محزونی در حکم بی چرا و در ذات بی چند و در صفات بی چونی، تو لاله ی سرخ و لوءلوء مکنونی، من مجنونم تو لیلیِ مجنونی، تو مشتریانِ بابضاعت داری با مشتریان بی بضاعت چونی؟
ای خداوندی که در دل دوستانت نور عنایتت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست، چون تو مولی کراست چون تو دوست کجاست؟ هرچه دادی نشان است و آیینِ فرداست، آنچه یافتیم پیغام است و خلعت  بر جاست.
الهی! نشنت بیقراری دل و غارت جان است، خلعت وصال در مشاهده ی جلال چه گویم که چون است؟
           روزی که سر از پرده برون خواهی کرد         دانم که زبانه را زبون خواهی کرد
      گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد     یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
الهی! نالیدن من از درد، از بیم زوال درد است او که از زخم دوست بنالد در مهر دوست نامرد است.
ای یادگارِ جانها، و یاداشته ی دلها و یادکرده ی زبانها، به فضل خود ما را یاد کن و بیادِ لطفی ما را شاد کن، ای قائم بهیادِ خویش و زِ هر یادکننده به یاد خود پیش، یاد تو است که ترا به سزا رسد ورنه از رهی ترا چه آید که ترا سزد؟
الهی! تو به یادِ خودی و من به یاد تو، تو بر خواستِ خودی و من بر نهادِ تو.
الهی! بقدرِ تو نادانم و سزات را ناتوانم، در بیچارگیِ خود سرگردانم و روز بروز بر سرِ زیانم، چون منی چون بود، چنانم و از نگرستن در تاریکی به فغانم، که بر هیچ چیز هستِ ما ندانند ندانم، چشم به روزی دارم که تو مانی و من نمانم، چون من کیست گر آن روز بینم، ور بینم جان فدای آنم.
ای نادریافته یافته و نادیده عیان، ای در نهانی پیدا و در پیدایی نهان، یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد و نه به اندوهان، به سر بر ما را کاری که از آن عبارت نتوان.
الهی! زندگانی همه با یادِ تو، و شادی همه با یافتِ تو و جان آنست که درو شناختِ تو.
الهی! موجودِ نفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی، از نزدیکت نشان می دهند و برتر از آنی و از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا خودِ جانی، جان را زندگی می باید تو آنی.
الهی! او که حق را به دلیل جوید، به بیم و طمع پرستد، و او که حق را به احسان دوست دارد، روز محنت برگردد، و او که حق را به خویشتن جوید نایافته را یافته پندارد.
الهی! عارف ترا بنورِ میداند از شعاع وجود عبارت نمی تواند، در آتش مهر می سوزد و از نار باز نمی پردازد، از کجا بازیابم آنروز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز آن روز رسم میان آتش و دودم، ور به دو گیتی آن روز را یابم  بَر سودم ور بودِ تو دریابم به نبودِ خود خشنودم.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهره ی یتیم است و گریستنِ شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ایست دراز.
ای یار مهربان! بارم ده تا قصه ی درد خود به تو پردازم، و بر درگاه تو می زارم و در امیدِ بیم آمیز می نازم.
الهی! بپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتی به آب اندازم، نه پیدا که عزتِ قدمِ رهی را چه ساخته از انواعِ کَرَم، رهی را اول قصدی دهد غیبی تا از جهانش باز برد، پس کششی دهد قُربی تا از آب و گل بازبَرَد، چون فرد شود آنگه وصالِ فرد را شاید.
 
 جوینده ی تو همچون فردی باید           آزاد ز هر علت و دردی باید
زان می نرسد به وصل تو هیچ کسی         کاندر خور غم های تو مردی باید

الهی! به بهشت و حور چه نازم اگر مرا نفسی دهی از آن نفس بهشتی سازم.
الهی! در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست، چون تو مولی کراست و چون تو دوست کجاست، هرچه دادی نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقراری دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده ی جلال چه گویم که چون است؟
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد            دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
گر زیب جمال ازین فزون خواهی کرد        یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
الهی! همه عالم ترا می خواهند، کار آن دارد که تا تو کرا خواهی، به ناز کسی که تو او را خواهی که اگر برگردد تو او را در راهی.
الهی! تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف چه آید جز خطا، و ما را جاهل خواندی از جاهل چه آید جز جفا، تو خداوندی کریم و لطیف چه سزد جز از کرم و وفا بخشیدن عطا.
الهی! اگر در عمل تقصیر است، آخر این دل پر درد کجاست و گر در خدمت فترت است آخر این مِهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است فضل تو آشکار است ور آب و خاک برشد بل تا برسد نور ازلی بجاست.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست        بیش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
الهی! تو آنی که از بنده ناسزا بینی و به عقوبت نشتابی، از بنده کفر می شنوی و نعمت از وی باز نگیری، توبت و عفو بر وی عرضه می کنی و به پیغام و خطاب خود او را باز می خوانی و گر باز آید وعده ی مغفرت می دهی که:
ان ینتهوا یغفر لهم ماقد سلف.
چون با دشمن بدکردار چنینی، چه گویم که با دوستان نیکوکار چونی؟
من چه دانستم که مزدور است کسی کو بهشت رأس المال است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه وصال است، من دانستم که حیرت به وصال تو طریق است و ترا بیش جوید که در تو غریق است.
الهی! یادت چون کنم که من خود همه یادم، من خرمن نشان خویش فراباد نهادم.
الهی! یادی و یادگاری . در یافتن خود یاری معنی دعوی صادقانی، فروزنده ی نفس های دوستانی، آرام دل غریبانی، چون در میان جان حاضری از بیدلی می گویم که کجایی؟ جان را زندگی باید، تو آنی.
به خود از خود ترجمانی به حق تو بر تو که: ما را در سایه ی غرور نشانی و به عز وصال خود رسانی.
الهی! به عنایت ازلی تخم هدی کشتی به رسالت انبیاء آب دادی، به معونت و توفیق رویانیدی، به نظر و احسان خود به با آوردی، از لطف تو در می خواهم که سموم قهر از آن بازداری و باد عدل بر وی بجهانی، کشته ی عنایت ازلی را بر عایت ابدی مدد کنی، درد و درمان، غم وشادی، فقر وغنا، اینهمه صفت سالکان است، در منازل راه، اما مرد که به مقصد رسید، او را نه مقام است نه منزل نه وقت و نه حال    نه جان و نه دل!
الهی! وقت را به درد می نازم و زیارتی را می سازم به امید آنکه چون در این درد بگدازم درد و راحت هردو براندازم.
الهی! تو مؤمنان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، عزیز کسی که تو او را خواهی، اگر بگریزد او را در راهی، طوبی آنکس را که تو اورایی آیا که تا از ما خود کرایی.
الهی! گر دارم چون که بوی نمی بویم ور ندارم من این حسرت با که گویم؟
الهی! او که یک نظر دید عقل او پاک برمید، پس او که دائم به دیده ی دل ترا دید چون بیارمید؟
الهی! دوستان تو سران و سرهنگانند، بی گنج و خواسته توانگرانند بنام درویشانند و توانگران جهان خود ایشانند، دردها دارند و از گفتن آن بی زبانند.
الهی! هرچند که از بد سزای خویش بدردم لکن از مفلس نوازی تو شادم.
الهی! من به قدر تو نادانم، و سزای ترا ناتوانم و روز به روز بر زیانم.
الهی! من کیم که بر درگاه تو زارم یا قصه ی درد خود به تو بردارم.
در عشق تو من کیم که در منزل من        از وصل رخت گُلی دمد بر گِل من
ای باری به بَر و هادی به کرم، فروماندم در حیرت یکدم.
الهی! وقت را به درد می نازیم به امید آنکه چون درین دردبگذاریم، درد و راحت هردو براندازیم.
الهی! به عنایت ازلی تخم هدی کشتی، برسالت انبیاء آب دادی، به معونت و توفیق رویانیدی، به نظر لطف پرورانیدی، اکنون سزد که باد عدل نَوَزانی و سموم قهر نجهانی و کشته ی عنایت ازلی را به رعایت ابدی مدد کنی، برامید وصل، چندان اشک باریدم که بر آب چشم خویش تخم درد بکاریدم، در سعادت ازلی دریابم، این درد پسندیدم ور دیده ی من روزی بر تو آید آن محنت همه دولت انگاریدم.
ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آیین است و نظر تو عین الیقین است پسین سخنم این است، لطیفا! دانی که چنین است.
الهی! از جود تو مفلسی را نصیبی است از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است از سعت رحمت تو هر کسی را تیری است.
الهی! از بد سزای خود در دردم و از ناکسی خود به فغان، دردم را درمان ساز.    ای درمان ساز همه دردمندان ای پاک صفت از عیب ای عالی صفت از شوب ای بی نیاز از خدمت من.
ای بی نقصان از حسابت من، من بجای رحمتم ببخشای بر من، اسیر بند هوای خویشم بگشای مرا ازین بند.
الهی! دانی به چه شادم؟ به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم.
الهی! تو خواستی نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم.
الهی! هرچند که ما گنهکاریم، تو غفاری، هرچند که ما زشتکاریم تو ستاری.
ملکا! گنج فضل تو داری، بی نظیر و بی یاری، سزد که جفاهای ما درگذاری.
الهی! در الهیت یکتایی و در احدیت بی همتایی و در ذات و صفات از خلق جدایی، متّصف به بهایی، متّحد به کبریایی، مایه ی هر بینوا و پناه هر گدایی، همه را خدایی، تا دوست را کرایی.
 در چشم منی روی به من ننمایی         وندر دلمی، هیچ به من نگرایی
ای جان و دل و دیده و ای بینایی        چون از دل و دیده در کنارم نایی
اگر مردمان نور قرب در عارف ببینند، همه بسوزند و عارف نور قرب در خود بیند بسوزد، علم قرب در میان زبان و گوش نگنجد که آن راهی تنگ است و از همراهی آب و گل زبان قرب را ننگ است، هرگه که قرب روی نمود عالم و آدم را چه جای درنگ است؟
   تا با تو تویی ترا بدین حرف چکار           کین عین حیاتست و ز عالم بیزار
الهی! به درگاه آمدم بنده وار، خواهی عزیز دار خواهی خوار.
ای مهربان فریادرس، عزیز آن کس کش با تو یک نفس، ای همه تو و بس، با تو هرگز کی پدید آید کس.
الهی! دانی که نه به خود باین روزم و نه به کفایت خویش شمع هدایت می افروزم از من چه آید؟ و از کرد من چه گشاید، طاعت من به توفیق تو، خدمت من به هدایت تو، توبه ی من به رعایت تو، شکر من به انعام تو، ذکر من به الهام تو، همه تویی من که ام؟ گر فضل تو نباشد من برچه ام؟
الهی! همه عالم ترا می خواهند کار آن دارد که تا تو کرا خواهی، بناز کسی که تو او را خواهی که اگر برگردد ز تو او را در راهی.
الهی! کدام زبان به ستایش تو رسد، کدام خرد صفت تو برباید، کدام شکر با نیکوکاری تو برابر آید؟ کدام بنده به گزاردِ عبادت تو رسد؟
الهی! از ما هر کرا بینی معیوب بینی، هر کردار که بینی همه با تقصیر بینی، با اینهمه، نه باران بر می باز ایستد، نه جز گل کرم میروید، چون با دشمن به سخط به چندین بری، پس سود پسندیدگان را چه اندازه؟ و آیین محبان را چه پایان؟ مقام عارفان را چه حد، و شادی دوستان را چه کران؟
الهی! این سوز ما امروز دردآمیز است نه طاقت بسر بردن نه جای گریز است.
الهی! این چه تیغ است که چنین تیز است، نه جای آرام و نه روی پرهیز است.
الهی! هر کس بر چیزی و من ندانم بر چه ام، بیم آن است که کی پدید آید که من کیم.
الهی! کان حسرت است این تن من، مایه ی درد و غم است این دل من، می نیارم گفت کین همه چرا بهره ی من نه، دست رسد مرا بر معدن چاره ی من.
الهی! من به قدر تو نادانم، و سزای ترا ناتوانم، در بیچارگی خود سرگردانم و روز به روز در زیانم، چون منی چون بود، چنانم، و از نگریستن در تاریکی به فغانم، که خود بر هیچ چیز هست اما ندانم، چشم به روزی دارم که تو مانی و من نمانم، چون من کیست؟ گر آن روز ببینم ور ببینم به جان فدا آنم.
الهی! بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان.    الهی! مصیبت من بر من گران است، تو رود جود خود بر من باران.
الهی! جرم من زین حلم تو پنهان است، تو پرده ی عفو خود بر من گستران.
الهی! ار زبان محبت خاموش است، حالش همه زبانست، ور جان در سر دوستی کرد، شاید که دوست او را به جای جانست، غرق شده آب نبیند که گرفتار آنست و به روز چراغ نیفروزند که خود چراغِ جهانست.
الهی! هرچه مرا از دنیا نصیب است، به کافران ده، و آنچه مرا از عقبی نصیب است، به مؤمنان ده، مرا در این جهان یاد و نام تو بس و در آن جهان دیدار و سلام تو بس.
الهی! مگر خویشتن جویم، که در ملکوت تو کمتر از تار مویم، چراغ باید که روز جویم، من این بیهوده تا کی گویم؟ به نیست هست یافتن محال است و ناشناخته جوینده بر خود وبال است، به دوگانگی یگانگی جستن گبری است، بسته مانده در طلب را شومی است، هرچه جز یکی همه هم اند، هست یکی است و دیگر از نیست کم اند.
سبحان الله! هرچه می شناختم نبود، و هرچه نشناختم امروز من آن شناختِ پنداشته را به آب انداختم، هرچه به من بود آن من بودم، امروز گرفتم کی نبودم، پس نه قطع است و نه وصل است و نه زیان است و نه سود، دانش و کوشش ما در آتش سبق حکم پیمود، بایسته را نور آمد و نابایسته را دود، نه نزدیک و نه دور است، نه دیر است و نه زود، اَزَلیَّت حق به هیچ حادث بنیالود.
الهی! یافت جستن زندگانی است و جوینده نایافتن زندانی است و چندان که میان آن و این معانی است، یگانگی ترا نشانی است، و هرچه نه به تو باقی است، فانی است.
الهی! من نه به خدمت صحبت ترا می بها سازم که در صحبت حرمت نگاه دارم، من به هوای دل در خدمتم کی به فرمانم.
الهی! ترا آنکس بیند که ترا دید، و وی ترا دید که گیتی وی را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسندید، پس از آن ترا ندید کی به خویشتن دید، دیدار که چشم و دل درو ناپدید، دیدار نیست و درازنای ببرید، چشم غریق از پُری آب ندید،  آنکس که ترا به یک دیده دید چه دید؟ و او ترا دید کی همه ی او در دیدار ناپدید، وز نگرستن او باز آمد کی ترا به خود دید.
مسکین او که ترا دید و ندید، ترا به تو بایست دید، به خود دید آنچ جست ندید بهره ی خود دید، بتر آن است که راضیست به آنچه دیده، عارف خود را گم کرد که ترا دید، دیدار آنست و درازنای ببرید،
الهی! درد می دانم و دوا نمی دانم، یا می دانم خوردن نمی توانم نه یارم گفت این همه مسئله یا میدانم خوردن نمی توانم، نه یارم گفت این همه درد چرا بهره ی من؟ نه دست رسد به معدن چاره ی من، به شغل درد و بیم تاوانِ به ماتم نشستن چند توان؟
سبحان الله! این چه بتر روزیست، ترسمکه مرا از تو جز حسرت نه روزیست! خفته و رفتن به دل می سگالم، زهر می خورم و از درد می نالم، نه چنانم کی می پندارم، نه آنم کی می نمایم، می لرزم از آنکه نه ارزم، و از آنم کی سزم جاوید نیاویزم، پس چه سازم؟ جز آنکه می سوزم تا ازین افتادگی برخیزم.
الهی! از بخت خود چون پرهیزم؟ و از بودنی کجا گریزم؟ گاه گویم کی خاک بر سر خود بیزم و گاه چون غرقه شدگان از هر چوب می آویزم، من چه دانم؟ از برِ خود آتش انگیزم یا بر سزای خود افسوس می بازم؟ من به چنین بخت کی بر که تازم، کارک خود به شب و روز می اندازم، و از بیم تو اندر بود می گدازم و از زیان انگشت خود می گزم، چون نومید مانم؟ که گنج روز نیارم بی خود با تو نگرم و می نازم.
الهی! از بس که از هر وادی بخت خویش خواندم و از جستن نایافتنی بماندم، هرچند که شمارک خود بازراندم، مرا تو ماندی بر تو موقوف ماندم.
الهی! از شمار توبدرد من میِ راست است، من بیشم و در حساب تو با مایه داران است، من درویشم و ار کارک من در من بندی من نه به دست خویشم.
الهی! چون بجا بخشودن است، آن رهی کَش خاموشی بیگانگی است و گستاخی دلیریست و چون باریکست راه آن رهی کَش آرام بریدن و طلب کردن بلا گزیدن است و چون باریکست راه آن رهی کش خود را ندیدن از خدمت رمیدن است و خود را دیدن با خدای آرمیدن است و چون گران بار است راه آن رهی کش نذیدن دعوی است و بدیدن شکوی است و چه کار است کار آن رهی کش مراد یکیست و دریافت شکیست، به چراغ روز آوردن چون توان؟
ناگاه را آسان آه از اسیری و مدت باین دیری من درد در انتظار روشنایی چون بینم، همه برها بر گرفتند تا من منتظر می نشینم آه از آخر این انتظار جز آن کنند.
ای فریادرس! اینچنین با دشمنان کنند، پنهان از خود در تو میزارم، حجاب می بینم و کشف می پندارم و به حکایت بیخبر آن می آسایم و بر نیم نسیم باد شادی می پیمایم و خبر خود از دلها می جویم، و عیب خود در گام خود در راه می پویم و به پنداره ی وادی باز می گذارم، و محابای تو بر روی جنایت ها و خود می نگارم و تا کی پردازد این نهیب می نگرم، اکنون باری از هرچه پندارم دِگَرَم و در هر نفس که برزنم بترم به دریغم به هرچه بینم، و نه طاقت دارم کی بی تو بنشینم، گویی که بر سنگ تخم می پرکنم، یا کمند در کوه می افکنم.
هر روز ناکس ترم و از مراد واپس ترم، نه یارم گفت کی ترا شایم نه دلم باردهد که با دشمن به یک زبان برآیم، ترسم کی روزگارِ خودسر آوازِ طبلِ تهی کندم و آبِ بندگی پیشِ روزِ آزادی بِبَرَدم.
نه کس را از علت من نشانی و نه این دردِ مرا بدست کسی درمانی و نه جواب صواب و نه از عتاب جواب.
الهی! هرچه می سگالم می جز آید و هرچه نه پندارم می برآید، مگر این روز بد را شداید و مناقد از من خود آید.
الهی! خطبه بر شعر میگریست و سفین عینیه بر حدیث، و من بر آنچه بر جان و زبانِ من می باریدی پیوسته حثیث  اکنون باری مرا بار گران است و زاد خبیث، که گاه گویم کی همانا کی وی دعات دوست؟ بازگویم که رستن قوم یونس نه از دست یونس هرچه عتاب بود اما فریاد خواه مولی را خواست، دوستی نگذاشت جز دوست و دیگر همه آواز ذاکر و مذکور یکی و رسم ذاکر ازو یادگار.
الهی! فریاد از یادِ به اندازه و دیدارِ بهنگام و از آشنایی به نشان و دوستی بی پیغام و از یاد پیش از محبت و الهی آمیختن در یاد.
الهی! چه یاد کنم که همه یادم من نشان خود فراباد دادم.
الهی! جز تو را که داند، هیچ کس نتواند و هرکه ترا بخود جوید بر سزای خود فرو ماند، ترا به تو از تو ترا می ج.یند، و با تو به تو از تو ترا می گویند، بیننده گنگ است و آگاه گویاست بینا در دیده غرق است و بَرکنده جویاست.
الهی! ترا بر که حق است که جز ز تو نیست، از چه کسی نشان که حق و حقیقت یکیست، من بماندم بر یک نظاره، خود نظاره گشتم یکباره، در میدان نظاره ام سواره، فریاد به تو از پنداره.
الهی! مرا بر آگاهی فرو مگذار، که آگاهی همه شغل است و درِ دانش بِمَبَند، که دانش همه در اوست و تا رهی بخود است جوی خشک و آهن سرد است و او که از زهد به ثنا رازست، محجوب است و نیم درم در کنف صوفی کنز است.
شیخ الاسلام گفت که از یافت تو بر اندیشم از علم تو گریزم بر زهره ی خود بترسم در غفلت آویزم.
الهی! ارت بشناسم حیران کنی و ار قصد تو کنم بر من تاوان کنی، و ار بازگردم بیقرار کنی، در مانم در تو، هیچ ندانم که چون کنی؟
آنکه ترا یافت، یافت، اما کجا یافت؟ نایافته کی بودی تا یافت؟ که نه کس ذات تو دریافت تا کار تو وایافت بی آنکه یافتِ تو را دریافت، آنکه دریافت یافت تو جست از راه حقیقت برتافت، ضَعَفَ الطالب و المطلوب.
آنکه گفت که: ترا یافتم، از خود بِرَست نه بغایت جوینده نه نیست هست علامۀ الوجود الفناء و دلیل الفناءالبقاء فی سر اهل الاسباب و رسم اهل العلایق، غایت همت تو دریافت است نه یافت در جست دریافت برسیدی وز یافت بویی نچشیدی، نه توانی که او یابی مگر به او... والله هر که ترا جوید به خویشتن، نه ترا شناسد و نه خویشتن، کاش دانند ار رهی ترا دارد چرا جوید، ور ندارد از کجا آرد، ای جُسته نه از کوی و ای یافته پیش از کیی، حق به کلیه واخویشتن منسوب است پس هرکه جز و بوی زو می جوید محجوب است.
کی سکون و غفلت است و وجود رعونت است، با مولی در صحبت چه حیلت است.
الهی! اکنون که من بر من تاوان تو آفتاب صفوت بر من تاوان، به شرک از شرک برستن نتوان، به نجاست نجاست شستن نتوان، و به خویشتن از خویشتن رستن نتوان، عجب آن است که به جستن فرمان، و جستن رمیدن است جاویدان، هرکه به جستن یاوید گم است و گمان، ای من فدای آنکه خود خیمه در آن، هر آنچه به طلب یاوند طلب مه از آن، چشم چون جوید چیزی که خود نبیند بآن، هرگز جانور دیدی در جستنِ جان، چشم غریق آب نمی بیند از آب که در آن، چشم از خورشید عاجز از عیان، که تیر در دست خصم چه آید از کمان، یافت، یابنده را ظاهرتر از عیان، پس جستنی گم است و جویان به گمان، ای ترا به تو یافته و یافت تو نادریافته.
الهی! اگر من ترا خواستم تا ترا یافتم مرا جای شادی است و از بس بی من مرا ای آب و خاک ایذر چیست؟
هرچه جز حق است از حق حجاب است بس به حجاب حق جستن فریب است هستی تو دوستان را یافت است، دیده ی یافتِ توست هرجا که شناخت است هرچیز را جویند پس یاوند وی را یابند پس جویند، پس تو الهی! از جستن یاونده را پیشی و جوینده را بوی نه که به خویشی پس جستن گم است و جوینده محروم، و جستن تو ولایت وقت است و تو خود معلوم، روز روشن و نابینا روزجویان، در میان هست غرق و از دور پویان.
الهی! که رهی ترا به گریختن از خود یابد، بخود چون جوید؟ و با تو ای قدّوس به زبانِ تفرّق سخن چون گوید؟ بی تو بتو رسیدن کی توان؟ رسیدنی به تو خود با توست از همیشه تا جاویدان، خود با توست و ترا جوی خفته و روان، وی را جستن چیست که از تو گریختن نتوان، هر نزدیکی که در جهان است تو نزدیکتری از آن، با جوینده ی خودی و از وی نیستی نهان، هرگز پیش منزل و پس را کی دید؟
هرگز پیش یافت و پس جستن کی شنید؟ هرگز از دوستی به دوست کی رسید؟ آری! آنکس که مولی وی را با خود سروکار گزید آنکه گفت که ترا یافتم، وی از خود برست، نه بغایت حاضر جویند و نه به نیست هست، هرکه ترا یافت ترا دید و هرکه ترا دید از چشم خود بیفتد که مرا من حجابم از خود در عذابم بیهوده می شتابم به نیست من چه دریابم؟
الهی! ترا به چه چیز جویم که تویی و بس، نه در پیش من چیز و نه ورای تو کس.
آنچه من می جویم از من فرومایه تر است، از هنگام و نشان یافت تو بیشتر است که گیتی در ملکوت تو کم از یک موی، پس به ابتداء جستن را چه روی؟ جوینده ی تو بخویشتن همداستان است، به نیست هست جستن پنداره ی مستان است، یافت ترا نه هنگام است و نه سبب محجوب آن است که موقوف است بر طلب، جستن، باقی برکندگی است که پیش از هر چیزی ترا جستن چیست به دوگانگی جستن گمی است، بسته ماندن در راه طلب شومی است، هرچه جز یکی همه هم است.
هست یکی است و دیگران نیست، آنکه می موجود جوید گم است، حق پیش از جوینده معلوم است، پس جستن و جوینده برخاست حجاب ببرید که حق پیداست، یافت را یافته نشان بس است، کی نه در دیده ی توحید جز فرد کَس است.
الهی! این چیست؟ کی دوستان خود را کردی که: هرکی ایشان را جست ترا یافت و تا ترا ندید ایشان را نشناخت، آنکه ترا شناخت، شناخت، اما کی شناخت و آنچه نمودی نشناخت، هرچند کی تو بودی که شناخت، قدر از جلال که پرداخت؟ پس آنچه ترا شناخت لطف تو او را نواخت و قرب تو او را بزدود و فراساخت.
الهی! تویی که دوستی را شایی، که در وقت خشم ببخشایی.
الهی! نظری خود بر ما مدام کن و این شادی خود بر ما تمام کن و ما را برداشته خود نام کن، به وقت رفتن بر جان ما سلام کن.
الهی! ظاهری داریم شوریده باطنی در خواب، سینه ای داریم بر آتش، دیده ای داریم پر آب، گاه در آتشِ سینه می سوزیم و گاه در آبِ چشم غرقاب، و الیه المرجع المأب.
الهی! اگر با دوستان تو نه رمه ام، آخر از هشتم اصحاب کهف نه کمم.
الهی! چون سگی را برین درگاه بار است رهی را با نومیدی چه کار است.
الهی! سگ را بار است، و سنگ را دیدار است، گر من ز سگ و سنگکم آیم عار است.
الهی! بنده را از سه آفت نگاه دار، از وساوس شیطانی و از هوای نفسانی و از غرور نادانی.
الهی! تو به رحمت خویشی و ما بر حاجت خویشیم، توانگری و ما درویشیم.
الهی! به بهشت و حور چه نازم؟ مرا دیده ای ده که از هر نظری بهشتی سازم.
الهی! به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی دریاب که می توانی.
الهی! اگر کوشم که خویش را بپوشم، برهنه مانم و اگر جهد کنم که به سعی خویش از تو چیزی یابم، بی بهره مانم، تا کدام داغ کردی من آنچنانم، تا به کدام نام خواندی من آنم.
الهی! نه در بندم و نه آزادم، از خود بخود رنجور و از تو دلشادم، از زندگانی خود در عذابم گویی که بر آتش کبابم، نه خورد پیدا و نه خوابم، در میان دریا تشنه ی آبم، از آنکه از خود در حجابم، منتظرم تا کی رسد جوابم.
الهی! ضعیفم خواندی و چنین است، هرچه از من آید در خورد این است.
الهی! ضعیفم خواندی و چنانم، مگذار که در پیش خود بمانم.
الهی! بنده جرم کرد، خسته دل و آلوده دامن شد، منادیِ گرم تو آواز داد که نصیب معیوبان با من شد، رحمت سبقت گرفت و فضل و کرم در ضامن شد، تا لاجرم سگی آن سبع را ثامن شد.
الهی! آنچه بر ما آراستی خریدیم و از هر دو جهان محبت و جامه ی بلا را بریدیم و پرده ی عافیت دریدیم.
الهی! عاجز و سرگردانم، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم.
الهی! چون توانستم ندانستم و چون دانستم نتوانستم، آه ازین علم نا آموخته، گاه در غرقم ازو، گاه سوخته.    الهی! کار جز خم و تاب و پیچ ندارد، اما بپذیر که الف هیچ ندارد.    الهی! شغل آنجاست کز تو خبر و عیش آنجاست کز تو نظر.        الهی! نواختن خود را صفت است اما در نواخت بدیدن مرا راحت است، خشم بر بیگانگان است و رشک بر دوستان است اما عتاب در میان است.
الهی! ازیافت تو براندیشم از علم خود گریزم بر زهره ی خویش بترسم در غفلت آویزم.
الهی! بوی دهن روزه دار به نزدیکِ تو عطر است، عید، عید صوم است نه عید فطر است.
کار نه روزه و نماز دارد، کار شکستگی و نیاز دارد.    الهی! اگر مجرمیم، مسلمانیم و اگر بد کرده ایم پشیمانیم و اگر ما را بسوزی سزای آنیم و اگر بیامرزی نه جای آنیم.
الهی! اگر تن مجرم است دل مطیع است، اگر بنده گناهکار است، کرم تو شفیع است.
الهی! ما را فرا جرم مگذار یا جرم را از ما درگذار.
الهی! رنجورم تا چرا نه یک رنگم، مگر با بخت بد به جنگم، گاه بهشتیان را فخر و گاه دوزخیان را ننگم.
الهی! از آن فزود و از من کاست، آخر همان ماند که از اول بود راست.
الهی! صبر از من رمید و طاقت شد سست، تخم آرام کِشتم بیقراری رُست.
الهی! صبر تو خواستی من نخواستم، نظر لطف یافتم چون از خواب برخاستم.
الهی! چون آتش فراق داشتی، به آتش دوزخ چه کار داشتی؟
الهی! تا سه چیز بشناختیم هول سه چیز از ما بشد: تا زهر فراق و دوری از تو بشناختیم، تلخی دوزخ فراموش شد، تا عیش بهشت فراموش شد، تا بهای نزدیکی قرب تو بشناختیم هول عرصات فراموش شد.
الهی! باک نداریم به هر صفت که ما را بداری، اما ما را به آوردن طاعت خود توفیق بده هرگونه خواهی دار، روزی من از حلال بده و هرچه خواهی ده و مرا به هر صفتی که خواهی میران، ولیکن مسلمان میران.
الهی! نه از کشته ی تو خون آید و نه از سوخته ی تو دود، زیرا که کشته ی تو به کشتن شاد است و سوخته ی تو به سوختن خشنود.
الهی! من ترا چون جویم؟ که در ملکوت تو کمتر از تار مویم.    الهی! چون در تو نگریم شاهیم تاج بر سر، و چون به خود نگریم، خاکیم و خاک بر سر.
الهی! عاجز و سرگردانم نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم.
الهی! اگر بردار کنی، رواست، مهجور مکن، و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن.
الهی! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را.
الهی! هرکه را براندازی با درویشان دراندازی.
الهی! همه تو، ما هیچ، سخن این است بر خود مپیچ.
الهی! کفتی کریمم، امید بدان تمام است تا کرم تو در میان است ناامیدی حرام است.
الهی! طاعت فرمودی و توفیق بازداشتی، از معصیت منع کردی بر آن داشتی ای دیر خشم زود آشتی آخر مرا در فراق بگذاشتی.
الهی! امانت را می نهادی دانستی که چنینم.
الهی! تا از مهر تو اثر آمد همه مهرها بسر آمد.
الهی! من کیم که ترا خواهم چون من از قیمت خویش آگاهم دل و دوست یافتن پادشاهی است، بیدل و دوست زیستن گمراهی است، گفت نوشی است همه زهر و خاموشی زهری است همه نوش.
کاشکی عبدالله خاک شدی و نام او از دفتر وجود پاک.
الهی! به حق آنکه ترا هیچ حاجت نیست، الهی! نیستی همه را مصیبت است و مرا غنیمت، بلا از دوست عطاست و از بلا نالیدن خطاست.
الهی! نه ظالمی که گویم زنهار و نه مرا بر تو حقی که گویم بیار کارتو داری ما را امیدوار، این اندوخته ی خود را بردار، نیکا آن معصیت که ترا به عذر آرد، شوما آن طاعت که ترا به عُجب آرد.
الهی! اگر از دوستانم، حجاب بردار و اگر مهمانم مهمان را نیکو دار.
الهی! آنچه تو کِشتی آب ده، و آنچه عبدالله کشت فرا آب ده، پنداشتم که ترا شناختم، اکنون پندار را در آب انداختم.
الهی! حاضری چه جویم؟ ناظری چه گویم؟
الهی! اگر عبدالله را خواهی گداخت دوزخی دیگر باید آلایش او را، و اگر خواهی نواخت بهشتی دیگر آسایش او را.
الهی! گناه در جنب کرم تو زبون است زیرا که کرم قدیم و گناه اکنون است عاشق را یک بلا در روی و دیگری در کمین است و دایم با درد و محنت قرین است.
الهی! گفتی مکن ویران داشتی، و فرمودی بکن و بگذاشتی.
الهی! اگر ابلیس آدم را بدآموزی کرد، گندم او را که روزی کرد؟
الهی! چون ناپاکان را استغفار باید کرد ناپاکان را چه کار شاید کرد؟
الهی! آتش دوری داشتی، با آتش دوزخ چکار داشتی؟
الهی! چون سگ را بار است و سنگ را دیدار است، اگر من ز سگ و سنگ کم آیم عار است، عبدالله را با نومیدی چه کار است؟
الهی! هرکه را خواهی براندازی با ماش دراندازی.
الهی! اگر کار به گفتار است بر سر گویندگان تاجم، و اگر به کردار است به کلمه گفتن محتاجم.
الهی! اگر حسنات با مایه داران است من درویشم و اگر با مفلسان است من در پیشم.
الهی! آنرا که تو خواهی آب در جوی روان است و آنرا که تو نخواهی چه درمان است.
الهی! اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است.
الهی! چون همه آن کنی که خواهی، ازین مفلس بیچاره چه خواهی؟
الهی! یافت تو آرزوی ماست، دریافت تو نه به بازوی ماست.
الهی! همه از تو ترسند و من از خود، از همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد.
الهی! لاتقنطوا اگرچه قرآن است، قلمِ رفته را چه درمان است، اگر بر هوا پری مگسی باشی و اگر بر روی آب روی خسی باشی، دلی به دست آر تا کسی باشی.
الهی! از بوده نالم یا از نبوده؟ از بوده محال است و از نابوده بیهوده.
الهی! اگر یک بار گویی: بنده ی من، از عرش بگذرد خنده ی من.
الهی! چون با تواَم از جمله ی تاجدارانم، تاج برسر، و اگر بی تواَم، از جمله خاکسارانم، خاک برسر،ای دیرخشم زود آشتی، آخر در نومیدی مرا بگذاشتی.
الهی! یُحبّهم تمام است، و یُحبّونه کدام است.
الهی! چه فضل است که با دوستان خود کرده ای، هرکه ایشان را شناخت ترا یافت و هرکه ترا یافت ایشان را شناخت، گل های بهشت در پای عارفان خار است، آنکس که ترا جست با بهشتش چه کار است؟
الهی! همچون بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم.
الهی! به بهشت و حور چه نازم، مرا نظری ده که از هر نظری بهشتی سازم.
الهی! به عزت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی، دریاب مرا که می توانی.
الهی! چنان که کف دریا بر لب است، کمالات سرمستان تو در نیم شب است.
الهی! اگر نظر فاسقان به زر و سیم است و نظر صادقان بر خوف و بیم است، اما نظر عبدالله بیچاره نوزده حرف بسم الله الرحمن الرحیم است.
الهی! به عزتِ دعوتِ: «دَعَوتُ قَومی لَیلاً و نَهاراً» که ما را از صفات آیات بینات کلام ربانی، عصمتی هرچه تمام تر ارزانی دار.
الهی! عبدالله برین بساط پیاده مانده است، رُخ بر هرکه می آورد اسب بر او می دوانند.
الهی! آن ساعت که شاه ماتِ اجل مانده باشد از دیوبند شیطان او را نگاه دار که فرزینِ طاعت کج می رود.
الهی! دلی ده که در کار تو جان بازیم، جانی ده که کار آن جهان سازیم، تقوایی ده که دنیا را بسپریم، روحی ده که ازین دین بَرخوریم، یقینی ده که درِ آز بر ما باز نشود، قناعتی ده تا از صعوه ی حرص ما باز نشود، دانایی ده که از راه نیفتیم، بینایی ده تا در چاه نیفتیم، دست گیر که دست آویز نداریم، درگذار که بد کرده ایم، آزرم دار که آزرده ایم، طاعت مجوی که یابِ آن نداریم، از هیبت مگوی که تاب آن نداریم، توفیقی ده تا در دین استوار شویم، عقبی ده تا از دنیا بیزار شویم، نگاه دار تا پریشان نشویم، براه دار تا پشیمان نشویم، بیاموز تا شریعت بدانیم، برافروز تا در تاریکی نمانیم، بنمای تا در تاریکی نمانیم، بنمای تا در روی کس ننگریم، بگشای دری که دربگذریم، تو بساز که دیگران ندانند.
تو بنواز که دیگران نتوانند، همه را از خود رهایی ده، همه را از خود آشنایی ده، همه را از مکر شیطان نگاه دار، همه را از فتنه ی نفس آگاه دار.
الهی! بساز کار من  و منگر به کردار من، دلی ده که طاعت افزون کند، طاعتی ده که به بهشت رهنمون کند، علمی ده که در او آتش هوا نبود، عملی ده که درو زرق و ریا نبود، دیده ای ده که عزّ ربوبیت تو بیند. نفسی ده که حلقه ی بندگی تو گوش کند، تو شفا ساز که ازین معلولان شفایی نیاید، تو گشادی ده که ازین مغلولان کاری نگشاید، به اصلاح آر که نیک بی سامانیم، جمع دار که بس پریشانیم.
الهی! اگر چه بهشت چون چشم و چراغ است، بی دیدار تو درد و داغ است، دوزخ بیگانه را به نگاه است و  آشنا را گذرگاه و عارفان را نظرگاه.
الهی! اگر مرا در دوزخ کنی دعوی دار نیستم و اگر در بهشت کنی بی جمال تو خریدار نیستم.
الهی! من به حور و قصور ننازم، اگر نفسی با تو پردازم، از آن هزار بهشت سازم.
الهی! اگر عبدالله را بخواهی گداخت، دوزخی دیگر باید آلایش او را، و اگر بخواهی نواخت، بهشتی دیگر باید آسایش او را.
الهی! زبانم در سر ذکر شد، ذکر در سر مذکور، دل در سر مهر شد، مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، عیان از بیان دور،پیداست که نازیدن مزدور به چیست و نازیدن عارف به کیست؟
چون به تو نگریم شاهیم و تاج بر سر و چون به خود نگریم از خاک بدتر.
الهی! بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن.
الهی! صبر از من رمید و طاقت شد سست، تخم آرام کشتم بیقراری رست.
الهی! بدین شادم که به خود نه بخود بتو افتادم.
الهی! از کشته ی تو خون نیاید و از سوخته ی تو دود، کشته ی تو به کشتن شاد و سوخته ی تو به سوختن خشنود.    الهی! آنچه بر سر ما آید، بر سر کس نیاید، دیده ای که به نظاره ی تو آیدهرگز باز پس نیاید.    الهی! نظر خود بر ما مدام کن و ما را بر داشته ی خود نام کن و به وقت رفتن بر جان ما سلام کن.
الهی! اگر از نعمت گویم حرز گردن است.    الهی! می دانی که ناتوانم، پس از بلا برهانم.
الهی! نیستی همه را مصیبت است و مرا غنیمت.            الهی! قصه ی بدین درازی، من دریافتم به بازی بازی.    الهی! تا دی بشناختم از غم فردا بگداختم.    الهی! بر آن روز می خندم که یافته می جستم دل و دست از دانش بشستم، به نابینایی می نگریستم به مردگی می زیستم.
الهی! نادیده و ناجسته حاصل ای جان و دل را زندگانی و منزل، از پیش خطر و از پس نیست راهی، بپذیر که جز دوستی تواَم نیست پناهی.    الهی! می لرزم از بیم آنکه به جوی نیرزم.
الهی! اکنون چون بر من است تاوان، آفتاب صدق و صفت بر من تابان که به شرک از شرک رستن نتوان و به نجاست نجاست شستن نتوان.
الهی! نه ظالمی که گویم زنهار و نه مرا بر تو حقی که گویم بیار، همچنین میدار.، ای کریم و ای ستار.
الهی! تو غیب بودی و من عیب بودم، تو از غیب جدا شدی و من از عیب جدا شدم.
الهی! می پنداشتم که ترا شناختم، اکنون آن پنداشت و شناخت را در آب انداختم.
الهی! در ملکوت تو کمتر از مویم، این بیهوده تا کی گویم؟    الهی! نه نیستم نه هستم، نه بریدم نه پیوستم، نه به خود میان بستم، لطیفه ای بودم از آن مستم،اکنون زیر سنگ است دستم، از صولت عیان بود، آنچه حلاج را بر سر زبان بود.
الهی! همه شادی ها بی یاد تو غرور است و همه غمها با یاد تو سرور است.
الهی! بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما را بی آب مکن.
الهی! دانی که بی تو هیچکسم، دستم گیر که در تو رسم، به ظاهر قبول دارم به باطن تسلیم، نه از خصم باک دارم نه از دشمن بیم، نه بر صاحب شریعت رد نه بر تنزیل، نه گنج تشبیه، نه جای تأویل، اگر دل گوید چرا؟ گویم امر را سرافکنده ام و اگر خرد گوید چرا؟ جواب دهم که من بنده ام.
الهی! ندانم که جانی یا جان را جانی، نه اینی نه آنی، ای جان را زندگانی، حاجت ما عفو است و مهربانی.
الهی! می بینی و می دانی و برآوردن می توانی.
الهی! عمر برباد کردم و بر تن خود بیداد کردم، گفتی و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.
الهی! با غم و حسرتم و بی تو به حیرتم، در زندان محنتم، بسته ی مشیتم.
الهی! اگر نه از تو آغازاین کارستی لاف بندگی ترا که یارستی.    الهی! اگر کار نه از خدمت خاستی، پسر عمران مطلب ارنی کی برخاستی وگرنه ترا این معنی بایستی محمدمصطفی(ص) قاب قوسین را نشایستی،... بوجهل از کعبه و ابراهیم از بتخانه، کار عنایت دارد باقی همه بهانه، ابراهیم را چه زیان که پدر او آذر است؟ آذر را چه سود که ابراهیم او را پسر است؟ نور در طاعت است اما کار به عنایت است، آنجا که عنایت خدایی باشد، فسق آخر پارسایی باشد، وانجا که قهر کبریایی باشد، سجاده نشین کلیسیایی باشد.
الهی! اگر با تو سازم گویی که دیوانه است و اگر با خلق درسازم گویی بیگانه است.
الهی! فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز، می نمایی که بخواه و می گویی بپرهیز.
الهی! گریخته بودم، تو خواندی، ترسیده بودم، بر خوان تو نشاندی، ابتدا می ترسیدمکه مرا بگیری به عطای خویش، اکنون می ترسم که بفریبی به عطای خویش.
الهی! به اولم نواختیبه آخرم بازپس انداختی،    الهی! علمی را که خود افراشتی نگون سار مکن، چون در آخر عفو خواهی کرد، در اول شرمسار مکن، تنی ندارم که بار خدمت بردارد، دستی ندارم که تخم دولت بکارد، چشمی دارم که هرزمان فتنه آرد.
الهی! ما را پیراستی چنان که خواستی.    الهی! نه خرسندم نه صبور.    الهی! نه رنجورم نه مهجور.
الهی! تا با تو آشنا شدم از خلایق جدا شدم، در جهان شیدا شدم، نهان بودم پیدا شدم.
الهی! اگر ترا بایستی، بنده چنان زیستی که شایستی.            کریما! هرکرا خواهی که برافتد او را رها کنی تا با دوستان تو در افتد.    الهی! این چه فضل است که با دوستان خود کرده ای که هرکهایشانرا شناخت ترا یافت و هرکه ترا یافت ایشان را شناخت.
الهی! تو آئینی و دوستان آینه آئین، آئین را در آئینه نتوان دید.
الهی! چون با تو به تو امانم،همانا دان که نومسلمانم.
الهی! اگر عبدالله را نمی نگری خود را می نگر، آبروی عبدالله را پیش دشمن مبر، امانت عرضه کردی، بگریخت کوه، چون است که امانت بهره ی من و تجلی بهره ی کوه؟
الهی! عیب و آزار من مجوی که آب کرم باز ایستد از جوی، قصه ی دوستان دراز است زیرا که معبود بی نیاز است.
الهی! فاسقان زشتند، زاهدان مزدور بهشتند، ای منعم و توّاب و ای آفریننده ی خلقان از آتش و آب،  فریادرس از ذلّ حجاب و فتنه ی اسباب شوریده و دل خراب.
الهی! بر رخ از خجالت گرد داریم و در دل از حسرت درد داریم و روی از شرم گناه زرد داریم، اگر بر گناه مصرّیم، بر یگانگی مقرّیم.
الهی! در دلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان های ما جز باران رحمت مبار.
الهی! به لطف ما را دستگیر و پای دار که دل در قرب کرم است و جان در انتظار و در پیش حجاب بسیار.
الهی! حجاب ها از راه بردار و ما را به ما مگذار.
برحمتک یا عزیز یا غفّار.



پایان